گزیدهای از پژوهشهای ارسالی شماره 78 ـ موضوع پژوهش(1)
علل عقبماندگی مسلمانان
تمدن در نگاه دانشمندان
دانشمندان غربی برای واژۀ تمدن که لفظی بدیع و جدید است، تعاریف متعددی ارائه دادهاند؛ از جمله:
آلفرد وبر، تمدن را محصول علم و تکنولوژی میداند.
آرنولد توینبی، معتقد است تمدن حاصل نبوغ اقلیت مبتکر و نوآور است.[1]
هنری لوکاس، تمدن را پدیدهای بههم تنیده شده میداند که همۀ رویدادهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و حتی هنر و ادبیات را دربر میگیرد.[2]
ساموئل هاینینگتون، تمدن را بالاترین گروهبندی فرهنگی و گستردهترین سطح هویت فرهنگی بهشمار میآورد.[3]
ویل دورانت در کتاب باارزش خود، «تاریخ تمدن» مینویسد: وقتی فرهنگ عمومی به حد معیّنی برسد، فکر کشاورزی تولید میشود، در محل برخورد راههای بازرگانی شهرهاست که عقل مردم در مراودات بارور میشود و باروری تمدن درپی سجایای اخلاق و خصلتهای نیک آدمیان پدید میآید، همانگونه که مرسوم است کسی که دارای اخلاق پسندیده و حسن معاشرت باشد، آدم متمدّنی به حساب میآید. در واقع او معتقد است که «مدنیت در یک کلبۀ برزگر آغاز میشود و در شهرها به گُل مینشیند»، شروعش در کشاورزی و تکاملش در شهرنشینی است.[4]
و اما دانشمندان شرقی برداشت دیگری از تمدن دارند:
ابن خلدون تونسی، تمدن را حالت اجتماعی انسان میداند.[5]
یک دانشمند افریقایی تمدن را مجموعه عوامل اخلاقی و مادی میداند که به جامعه فرصت میدهد برای هر فرد در هر مرحلهای از مراحل زندگی، از طفولیت تا پیری، همکاری لازم برای رشد را به عمل آورد. تمدن موجب مصونیت زندگی انسان، تأمین روند حرکت، فراهم نمودن مایحتاج فرد و همچنین وسیلهای برای حفاظت از شخصیت ملی و دینی اوست.[6]
تعریف تمدن
در یک جمعبندی کلّی میتوان گفت: تمدن میتواند حاصل تعالی فرهنگی و پذیرش نظم اجتماعی جامعهای باشد که از شرایط بربریت یا بادیهنشینی خارج شده و قدم در شاهراه نهادینه شدن امور اجتماعی گذاشته است یا به گفتۀ ابن خلدون، عمران یافته است. به تعبیر دیگر جامعهای که با ایجاد حاکمیت نظمپذیر شده، مناصب و پایگاههای حکومتی تشکیل داده تا بر حفظ نظم نظارت نمایند و از حالت زندگی فردی به سوی زندگی شهری و شهرنشینی روی آورده و به رشد و تعالی فضایل و ملکات انسانی چون علم، هنر و ادبیات پرداخته، اینچنین جامعهای، متمدّن محسوب میشود.
ارتباط تمدن با فرهنگ
قطعاً فرهنگ و تمدن با یکدیگر ارتباط تنگاتنگ دارند، گرچه لازم و ملزوم یکدیگر نیستند. فرهنگ، مجموعۀ سنتها، باورها، آداب و رسوم و اخلاق فردی یا خانوادگی اقوامی است که پایبندی ایشان بدین مفاهیم، اسباب تمایزشان را نسبت به سایر اقوام و قبایل مشخص کرده است. فرهنگ، مجموعۀ باورهاست و جنبۀ ذهنی دارد، درحالیکه تمدن جنبۀ عینی دارد. فرهنگ با ذات انسان ارتباط داشته و فضایل و کمالات انسانی از طریق فرهنگ به انسان آموخته میشود. در تعریفی دیگر تمدن به معنای شهرنشینی و فرهنگ به مفهوم پرورش نفس آمده، چنانکه اگر کسی نفس خویش را پرورش دهد، آدم بافرهنگی خوانده میشود، همچنین آدمی که بتواند اجتماعی زندگی کند، تعاون داشته باشد، درست حکومت نماید و امور اجتماعی خود را قانونمند نهادینه نماید، متمدن نامیده میشود.
عوامل مؤثر در زایش و اعتلای تمدنها
بستر امنیت و آرامش، نخستین رکن بهوجود آمدن تمدن است؛ یعنی امکانی فراهم آید که اضطرابها، تنشها و دلمشغولیها کاهش یافته و افراد اجتماع با خیالی آسوده در فعالیتهای اجتماعی شرکت نمایند و استعدادهای بالقوه و فطری خود را شکوفا نمایند.
در مرحلۀ بعدی، شکلگیری تمدن نیاز به یک نوع غرور و همبستگی ملی دارد که ابن خلدون از آن به واژۀ عصبیّت[7] یاد کرده است.
این مفهوم درواقع روح اصلی هر تمدنی است، عاملی که انگیزۀ لازم را فراهم کرده و اجازۀ تعاون و همکاری گروهی مشخص و هدفمندی را میدهد.[8] بنابراین در مرحله بعدی اصل همکاری و تعاون میبایست مورد قبول عامه واقع شود تا گروهی براساس آن و با تکیه بر اخلاقیات، بتوانند شالودۀ تمدن را پیریزی نمایند.[9]
نقش اخلاق یا عامل چهارم را نباید نادیده انگاشت، چراکه توجه به آن سبب میشود که تمدنسازان در گامهای نخستین حرکت خود از سقوط در سراشیبی و پرتگاههای مسیر دشوار در امان بمانند.
در مرحلۀ بعدی، یک حرکت تمدنساز وقتی میتواند بر رموز و دقائق واقف گردد که اصل تحمل و بردباری و صبوری را در برابر افکار و اندیشههای مختلف، درنظر قرار دهد.[10]
این مرحله را که برخی از آن به تسامح نام بردهاند، نباید به معنای لاقیدی و بیتفاوتی تلقی کرد، بلکه میتوان آن را به توان تحمل درک اندیشۀ دیگران تشبیه نمود.
شاخصۀ بعدی یک حرکت تمدنساز، حفظ وحدت و یکپارچگی و عدم انفکاک و تجزیهطلبی است که به یک تمدن اجازه میدهد وجوه و ابعاد گوناگون یافته و بتواند به بالندگی لازم دست یابد.
یک مؤلّفۀ دیگر هم اگر خوب مورد بهرهبرداری واقع شود، میتواند در کنار سایر مقولات و شاخصههای یادشده، مورد ارزیابی قرار گیرد. این متغیر، در حقیقت دین، مکتب و مردم است که میتواند خود عاملی تمدنساز باشد.[11] گرچه هر دینی واجد چنین ویژگی نیست، مثلاً آئین برهما که فاقد تمدنی به نام تمدن برهمایی میباشد، درحالیکه در مورد دین اسلام، تمدن اسلامی از درخشانترین تمدنهای بشریت است. گاهی هم دو عنصر مذهب و ملیّت در کنار هم بنیان تمدنی را قوام میبخشند، مثل تمدن هند یا گاهی آئینی فلسفی یا مکتبی، اخلاقی، براساس باورهای چندسالۀ قومی، شکل تمدن به خود میگیرد مانند: آئین کنفوسیوس.
در کنار این هفت مؤلّفۀ اصلی، دو متغیر دیگر میتواند در روند تمدنسازی جوامع ایفای نقش نماید. ایندو یکی: رفاه نسبی و دیگری: فشار اقتصادی و اجتماعی است. اولی میتواند برای هر جامعه زیرساخت اساسی یک تمدن باشد که درپی نیل بدان، شرایط برای بروز و آشکار شدن تواناییها هموار میگردد.[12] و دومی این ویژگی را دارد که نیاز را در جامعه عیان ساخته، افراد را در حول یک محور، تشکّل میبخشد و بدین ترتیب شرایط را برای زایش یا اعتلای تمدنی فراهم میکند.[13]
امیر ثامنی، شمارۀ اشتراک: 5659
¾¾¾
شاخصههای پیشرفت و توسعهیافتگی یا عقبماندگی از دیدگاه اندیشمندان:
برای پیشرفت یا عقبماندگی، شاخصههایی مورد نظر است که دیدگاه پارهای از صاحبنظران در این قسمت آورده شده است.
1ـ سریع القلم که «نظریۀ انسجام درونی» را در تبیین دلایل خویش مبنی بر اولویت و اهمیت «عوامل و نظام داخلی» در مقایسه با «عوامل و نظام خارجی» در پیشرفت ارائه کرده، مشتقات پیشرفت و توسعهیافتگی را ذیل چهار مؤلّفه برشمرده است:[14]
الف) مشروعیت: مشتقات زیر، محصول حل بحران مشروعیت است:
1ـ انتقادپذیری؛ 2ـ جامعۀ بزرگتر از حکومت؛ 3ـ تحمل اندیشههای متفاوت؛ 4ـ اصلاحپذیری؛ 5ـ اعتماد به نفس؛ 6ـ حساسیت به زمان؛ 7ـ شکلگیری هیئت حاکمه بهجای حکّام؛ 8ـ همسویی منافع عموم مردم با منافع هیئت حاکمه؛ 9ـ وجود انسانهای کیفی در کار حکومت و مملکتداری.
ب) نگرش عقلایی: مشتقات ذیل، محصول نگرش عقلایی، خواهد بود:
1ـ دقت و محاسبه؛ 2ـ آیندهنگری؛ 3ـ نهادینه شدن مطلوبیت و کارآیی؛ 4ـ فردگرایی مثبت؛ 5ـ مدیریت به جای کنترل؛ 6ـ کنترل احساسات؛ 7ـ یادگیری و عبرتآموزی از گذشته؛ 8ـ وطندوستی؛ 9ـ نخبهپروری.
ج) نظام تربیتی: نظام تربیتی یک جامعۀ رشدیافته و یا خواهان پیشرفت، به مشتقات زیر توجه دارد و براساس آنها سازماندهی میشود:
1ـ یادگیری کار جمعی؛ 2ـ تفکر استقرایی؛ 3ـ توجه به نظم و سیستم؛ 4ـ داشتن حافظۀ تاریخی؛ 5ـ تحمل؛ 6ـ نظام قانونی پویا؛ 7ـ نسبیگرایی؛ 8ـ پدیدهشناسی؛ 9ـ اخلاق و مسئولیت اجتماعی؛ 10ـ فضیلتهای اجتماعی؛ 11ـ هویت مستحکم.
د) راهها و کاربردها: در این خصوص، به مشتقات زیر توجه خواهد شد:
1ـ سیاستزدایی از پروسۀ تصمیمگیری؛ 2ـ توان ترکیب و تبدیل؛ 3ـ نگرش بینالمللی؛ 4ـ حساسیت به رقابت؛ 5ـ متنوعسازی منابع تولید و درآمد؛ 6ـ سختکوشی؛ 7ـ عینیتپذیری؛ 8ـ مدیریت و سازماندهی؛ 9ـ دولت ناظر و سالم.
2ـ «آلکس اینکلس» (ALEX INKELESSS) در مطالعات خویش دربارۀ کشورهای گوناگون، به الگوی ویژهای برای «انسان مدرن» و پیشرفته اشاره میکند. وی برای اندازهگیری چنین الگوی تثبیتشدهای از عنصر شخصیت در میان افراد مدرن، طیفی از نوگرایی ـمیان صفر و صدـ بهوجود آورد. طبق نظر اینکلس، مشترکات انسان مدرن به شرح زیر است:
1ـ آمادگی برای کسب تجارب جدید؛
2ـ استقلال روزافزون از چهرههای اقتدار، مانند والدین و رؤسای قبایل؛
3ـ برخی از محققان، مانند «ماریان لوی» (MARION LEVY) بر مبنای رهیافت جامعهشناسی، به مقایسۀ جوامع نسبتاً مدرن و غیرمدرن دست زدهاند. لوی ویژگیهای جوامع نسبتاً مدرن و غیرمدرن را به این شرح بررسی میکند:
مختصات جوامع غیرمدرن عبارتند از: درجۀ پایین تخصص، سطح بالای خودکفایی، وجود هنجارهای فرهنگی مبتنی بر سنت، خاصگرایی، تأکید نسبتاً کمتر بر گردش پول، حاکم بودن هنجارهای خانوادگی نظیر وجود روابط غیررسمی در چهارچوب ساختارهای رسمی و جریان یکطرفۀ کالا و خدمات از مناطق روستایی به مناطق شهری.
در نقطۀ مقابل، ویژگیهای جوامع نسبتاً مدرن عبارتند از: درجۀ بالای تخصص، وابستگی متقابل سازمانها، هنجارهای فرهنگی مبتنی بر منطقگرایی و عقلانیت، عامگرایی، ویژهنگری کارکردی، درجۀ بالای تمرکز، تأکید نسبتاً بیشتر بر گردش پول، نیاز به جداسازی بوروکراسی از سایر نهادها و جریان دوطرفۀ کالا و خدمات میان شهر و روستا.
نظریۀ لوی، در مقایسه با نظریۀ سریع القلم، عمدتاً بر شاخصهای مادی تأکید کرده است. روشن است که در بررسی جامعۀ مدینة النبی، نظریۀ سریع القلم باید مدّنظر قرار گیرد تا نظریۀ لوی، چه این امری روشن است که انقلاب صنعتی بعد از رنسانس اتفاق افتاده است و توسعۀ صنعتی به معنای مدرن آن را نمیتوان از جامعۀ چهارده قرن پیش انتظار داشت، اما میتوان شاخصهای حرکت از اقتصاد شبانی به اقتصاد روستایی را نشان داد.
4ـ همایون الهی شاخصههای کشورهای عقبماندۀ رشدنیافته در قرن بیستم را چنین برشمرده است: 1ـ وابستگی و دوگانگی اقتصادی؛ 2ـ فرار سرمایهها؛ 3ـ فرار مغزها؛ 4ـ واردکنندۀ کالاها بهصورت غیرمتوازن؛ 5ـ صادرکنندۀ مواد خام؛ 6ـ ضعف علمی؛ 7ـ رشد بالای جمعیت؛ 8ـ پایین بودن سطح درآمد سرانه و توزیع ناعادلانۀ آن؛ 9ـ وجود صنعت وابسته؛ 10ـ پایین بودن سطح آموزش و بالا بودن درصد بیسوادی؛ 11ـ بیکاری، بهویژه بیکاری پنهان؛ 12ـ نامطلوب بودن وضع بهداشت؛ 13ـ فقر عمومی؛ 14ـ تکمحصولی بودن؛ 15ـ وابستگی به تجارت جهانی؛ 16ـ گسترش غیرعادی بخش خدمات؛ 17ـ بالا بودن بدهیهای خارجی؛ 18ـ یکجانبه بودن تجارت جهانی؛ 19ـ شالودههای نامناسب اجتماعی؛ 20ـ تشکیلات نامناسب اداری؛ 21ـ ناهماهنگی رشد اقتصادی؛ 22ـ پایین بودن بازدۀ تولیدات کشاورزی؛ 23ـ عدم امکان گسترش تجارت با سایر کشورها.[16]
محمدحسین مردانی نوکنده، شمارۀ اشتراک: 2929
¾¾¾
علل افول تمدن اسلامی
پس از شکست امپراطوری عثمانی بهعنوان آخرین نشانۀ تمدن اسلامی در جهان، متفکران اسلامی بسیاری به موضوع علل این شکست و در واقع عقبنشینی این تمدن در برابر تمدن تازهظهور برخاسته از رنسانس مغرب زمین پرداختند. در صد سال اخیر بیشتر کسانی که دربارۀ مشکلات جامعه سخن گفته و مطالعه کردهاند، معمولاً مجموعه علل و عواملی را که باعث این همه مشکلات علمی و مسائل نظری برای جوامع اسلامی و موجد عقبماندگی شده است را در سه محور کندوکاو کردهاند. اولین محور: مداخلۀ کشورهای خارجی، استعمار و انواع و اقسام سلطهطلبیهای کشورهای مخالف با مبانی دین اسلام، دومین محور: رژیمهای سیاسی حاکم در خود جوامع اسلامی و محور سوم: تلقی انحرافی مردم از دین بوده است. به اعتقاد نگارنده این محورها کاملاً صحیح بوده و حتی میتوان محورهای دیگری بر آنها افزود، ولی در عینحال میتوان همۀ این محورها را حول یک نکتۀ اساسی خلاصه نمود و آن، جدا شدن مسلمانان از واقعیتهای اسلامی است. در زمان صدر اسلام که پیامبر اکرم(ص) مدیریت جامعه را برعهده داشتند و مردم هم بهدنبال ایشان حرکت میکردند و معارف دینی هم در بین مردم جا افتاده بود، اسلام با سرعت عجیبی رشد کرد و طولی نکشید که حکومت اسلامی، دو امپراطوری وقت آن زمان را تحت تأثیر قرار داد و بر آنها مسلّط شد و اسلام بر جهان آن روز حاکم گشت. حتی خیلی از محققین غیرمسلمان که در مورد تاریخ تمدن اسلام پژوهش نمودهاند، به این مسئله اشاره کرده و گفتهاند که در صدر اسلام، دلیل اصلی رشد و پیشرفت مردم، التزام آنها به قوانین اسلام بود. به خاطر همین مسئله است که امروز ما خیلی خوب میتوانیم قضاوت کنیم. در هر زمان و دورهای، اگر مردم به سمت اسلام برگردند و روی به اسلام واقعی و حقیقی بیاورند، مطمئناً آن عظمت ازدسترفته را مجدداً پیدا میکنند و بر این اساس بازگشت تمدن جهانی اسلام در زمان ظهور حضرت حجت(عج)، امری منطقی و ممکن است.
از طرف دیگر باید توجه داشت دین اسلام، علل و عوامل پیشرفت هر جامعهای را در خود مردم جستجو میکند. اینطور نیست که خداوند بدون کوشش جامعهای از آسمان برای آنها برکات نازل کند و از طریق امدادهای غیبی، ملتی را به عظمت برساند، چنانچه در سورۀ مبارکۀ مائده آمده است که وقتی قوم بنی اسرائیل از فرمان الهی تخطی کرده و از قیام برای نجات سرزمین مقدس کوتاهی نمودند، چهل سال در بیابان سرگردان گردیدند و تا توبه نکردند از این سرگردانی خارج نشدند. بنابراین اگر قرار است عزّتی ایجاد شود، این عزت را خود مردم باید ایجاد کنند. اگر میخواهند به رشد علمی، یا به کمال برسند، باید خودشان تلاش کنند. پس میتوان نتیجه گرفت که علل عقبماندگی جوامع اسلامی در یک علت اصلی که همان جدا شدن از اسلام واقعی و جایگزین شدن ارزشهای تقلبی بهجای ارزشهای اصیل اسلامی است قابل توضیح و تفسیر میباشد. بدین لحاظ در ادامه به شرح این علت اصلی پرداخته میشود.
تمدن و هر امری که مربوط به انسان میشود، یک فرازی و یک فرودی دارد. آنچه مربوط به جهان ماست فناپذیر است، چراکه پس از دورۀ اوج و فراز، مسیر طبیعی خود را طی میکند.[18] ازاینرو برخی از صاحبنظران معتقدند که هر تمدنی در طول مدت حیات خود، مراحلی را طی مینماید. به عنوان نمونه ویل دورانت معتقد است که: «هر تمدنی از ارزشهایی شروع میشود، ارزشهایی هدفمند و متعالی که پس از مدتی زمینۀ ظهور دانش و فنون را پدیدار میسازد. با رشد دانش، مردم به جای توحید و پرستش مبادی معنوی، به ستایش علم و عقل میپردازند و از این هنگام است که جنگ میان ارزش و دانش آغاز شده، موجب افول انگیزههای اولیه، که انگیزههای ارزشی است، میشود. لذا موتور محرّک جوامع کند شده، بهتدریج متوقف میگردد و درنتیجه دورۀ انحطاط تمدن نمایان میشود.»[19] به قولی: جامعهای که براساس ارزش شکل گرفته، با ظهور ضد ارزش، دچار از هم گسیختگی میشود و از بین میرود.
برخلاف ویل دورانت که جنگ میان علم و دین یا دانش و ارزش را موجب فرسایش تدریجی تمدنها میداند، ابنخلدون معتقد است که تمدنها در سه مرحله دور خورده و خلاصه میشوند: مرحلۀ پیکار و مبارزۀ اولیه، مرحلۀ پیدایش خودکامگی و استبداد و سرانجام مرحلۀ تجمل و فساد که پایان این دور به شمار میرود.[20]
اندیشمندی الجزایری بهنام «مالک بن نبی» در دوران معاصر همین مراحل را به کلامی دیگر بیان میکند، او مراحل سهگانۀ سیر تمدن اسلامی را روح، عقل و غریزه نامیده است و معتقد میباشد هر تمدنی با انگیزۀ الهی و روحانی، بهسرعت به کمال نزدیک میشود. مرحلهای که در آن عقل حاکمیت پیدا میکند. از این دوره است که، اندک اندک، غرایز جایگزین عقل شده، تمدن را بهسوی هبوط رهسپار میکند.[21]
حال آیا تمدن اسلامی این مراحل سهگانه را طی نموده و اینک بهسوی مرگ جبری و اجتنابناپذیر رهسپار است؟
در پاسخ باید گفت که اگرچه تمدن اسلامی براساس فرضیۀ نخستین، این مراحل را طی کرده، اما تحولات دو قرن اخیر جهان اسلام، که با اصل دعوت مجدّد برای بازگشت به ارزشها شروع شد، این تمدن را از سرنوشت جبریاش که حاصل پایانی هر تمدنی، است نجات بخشید. عامل دیگری که موجب انحطاط تمدن میگردد، به باور بسیاری فقدان وحدت و انسجامجامعه است، امری که به اعتقاد برخی چون زرینکوب، موجب رکود و سستی میشود و امر تسامح و وحدت را دچار خدشه مینماید.[22] او تلویحاً معتقد است از عهد اموی با شرف بخشیدن به عناصر عرب بر غیرعرب (موالی)، اندک اندک، در بنای رفیعی که پیامبر در مدینه پی افکند، رخنه حاصل گردید و عهد انحطاط تمدن اسلامی از همین زمان آغاز شد. فساد و تجمّلپرستی هم به عنوان عامل دیگر، تقریباً از همان آغاز استقرار حکومت بنیامیه در شام و تا حدی در عهد عثمان بن عفان روی نمود و اسباب تضعیف جامعۀ اسلامی گردید.[23]هجوم خارجی نیز عاملی است که موجب اضمحلال تمدن شد. این عامل در تمدن اسلامی بارها نمود یافت. هجوم مغولان به جهان اسلام نمونۀ بارز این پدیده بود. انزواطلبی را هم به عنوان یک عامل دیگر برمیشمارند. بدین ترتیب که قطع ارتباط یک مدنیّت با جهان خارج به منزلۀ تبدل به جامعهای است فاقد خلاقیت و ابداع، بنابراین تمدن اسلامی در پی بروز جنگهای صلیبی و قطع ارتباطش با خارج به انزوا رسید و در پی این انزوا با تمایلات تجزیهطلبی و تعصبگرایی مواجه شد.[24]
دو عامل دیگر: یعنی برهم خوردن بافت طبقاتی جامعه و تولیدات تصنعی نیز از جمله عواملی هستند که یک تمدن را به مسیر انحراف میکشند.[25]
محمدرضا ثامنی، شمارۀ اشتراک: 650
¾¾¾
علل پیدایش تفرّقات و تفرّعات در اسلام
بهطور کلی میتوان عوامل پیدایش فرقهها و مکاتب و جریانات فکری را در دو گروه کلی «بروندینی» و «دروندینی» تقسیم کرد، مقصود از عوامل بروندینی، مسائلی است که مستقیماً به اصل دین باز نمیگردد، بلکه مربوط به تأثیراتی است که سرچشمۀ آنها خارج از منابع اصلی اسلام؛ یعنی قرآن و عترت میباشد. مثل شرایط اجتماعی، اهداف سیاسی، پیوند با ملتهای دیگر و تأثیر اندیشههای غیراسلامی و تفاوت در سرشت آنهایی که عامل مهم در برداشتهای متفاوت از دین میباشند. عوامل دروندینی که بخش عمدۀ اختلاف بین مذاهب بوده است، چیزی نیست جز اختلاف آرا، در تفسیر مفاهیم و متون دینی و چگونگی تفسیر آن، کجاندیشی و ... .
علاوه بر موارد مذکور، وجود محکمات و متشابهات، عام و خاص و ... در آیات قرآن و احادیث و نحوۀ برخورد با این منابع توسط افراد مختلف با نگرشهای مختلف، باعث ایجاد فرقهها و مکاتب مختلف شده است.
بزرگترین تفرق در اسلام، بعد از رحلت پیامبر اکرم(ص) تقسیم امت اسلامی به دو دسته بود. گروه اول افرادی بودند که با استناد به قرآن و احادیث معتقد بودند که خلیفۀ پیامبر و امام مسلمین، حضرت علی(ع) است که از طرف خداوند انتخاب شده است که آنها را بهنام شیعه میشناسیم و گروه دوم راه تعیین خلیفه و امام را انتخاب و بیعت مردم میدانستند که آنها را بهنام سنّی یا فرقۀ عامه میشناسیم.
فرقۀ ناجیه
فرقههای مختلفی در طول زمان، در اسلام بهوجود آمدهاند. با ذکر حدیث معروف به «هفتاد و سه ملت» به بیان مختصر اعتقاد شیعه در خصوص فرقۀ ناجیه میپردازیم: در کتاب خصال شیخ صدوق، پس از ذکر سلسله روات حدیث، از قول حضرت رسول اکرم(ص) آمده است: «إنَّ اُمَّهُ موسی(ع) افتَرَقَت بَعدَهُ عَلَی إحدَی و سَبعین فرقهُ مِنها ناجِیَهُ و سَبعونَ فی النّارِ و افتَرَقَت اَمّهَ عیسی(ع) بَعدَهُ علی اثنَینِ و سَبعینَ فِرقَةً مِنها ناجِیَةٌ و إحدَی و سَبعونَ فی النّارِ و إنّ أمَّتی سَتَفَرَّقُ بَعدی عَلَی ثَلاثٍ و سَبعینَ فِرقَةٌ مِنها ناجیَهٌ و اثنَتانِ و سَبعونَ فی النّار؛ حضرت رسول اکرم(ص) فرمود: «امت موسی(ع) بعد از او هفتاد و یک فرقه شدند که یک فرقۀ آنها نجات یافته و هفتاد فرقه دوزخی هستند و امت عیسی(ع) بعد از او، هفتاد و دو فرقه شدند که یک فرقه نجات یافته و هفتاد و یک فرقه دوزخی هستند و همانا امت من، بعد از من به هفتاد و سه فرقه تبدیل خواهند شد که یک فرقه از آن اهل نجات و هفتاد و دو فرقۀ دیگر دوزخیاند.»
اعتقاد شیعیان در خصوص فرقۀ ناجیه به قرائن قطعیه نصّ آیات نظیر: آیۀ اکمال دین، آیۀ تطهیر، آیۀ مودّت و ... و همچنین احادیثی مانند حدیث ثقلین، حدیث سفینه و... و شواهد قطعی تاریخ اسلام، این است که: فرقۀ ناجیه فقط شیعیان و متمسکین به ولایت حضرت علی(ع) و اولاد معصومین آن حضرت(ع) هستند، چراکه سعادت دنیا و عقبی فقط در سایۀ پیروی از آن حضرت محقق میگردد.
معصومه غنی، شمارۀ اشتراک: 14190
¾¾¾
آیا اسلام عامل عقبماندگی جوامع اسلامی بوده است؟
اسلام در مکه ظهور کرد و در زادگاه پرسابقهترین تمدنهای تاریخی بشر (ایران، بینالنهرین و بخشهایی از روم) پرورش یافت و بالنده شد. محل ظهور اسلام، عربستان بود و اقوام آن تمدن چندان درخشانی نداشتند و دارای زندگی اجتماعی قبیلهای و عشیرهای بودند[26] و زندگی شهری، مترقی و مدنی را به دیدۀ تحقیر مینگریستند.[27]
بخش نخست رشد اسلام در منطقۀ حاصلخیز و کشاورزی، بخش دوم در منطقۀ دامداری و بخش سوم بهعنوان اهرم ایجاد یگانگی دینی و وحدت قومی و ساختار قدرت متمرکز سیاسی بود. این سه بخش مهم، از دستاوردهای اساسی اقتصادی و سیاسی در اسلام بود که در منطقۀ خاورمیانه بهدست آمد. سرزمین بینالنهرین نزدیک به سه هزار سال پیش از میلاد مسیح دربرگیرندۀ تمدنها بود و اقوام مختلف را در یکجا جمع میکرد و خط و نوشتار از آنجا آغاز شده و ادیان در آنجا ظهور کرده بودند. از جمله تمدنهای این ناحیه (عراق کنونی) که تمدن سومری را دربردارد، تمدن دینی است.[28]
اسلام با فتح ایران و بخشهایی از امپراطوری روم که به مراتب متمدنتر از عربستان بودند، بالنده شد و رشد نمود و به عنوانیک ابرقدرت مطرح شد و تمام ادیان تحت الشعاع آن قرار گرفتند و عرب جاهلی به برکت اسلام برتری یافت و تفرقه و پراکندگی، قومیتها و قبیلهگرایی از بین رفت. در سایۀ این وحدت، زمینههای رشد و پیشرفت از هر لحاظ در جهان اسلام بهوجود آمد.
اما موارد زیر را میتوان به عنوان موانع رشد برشمرد:
1ـ ایجاد حکومتهای موروثی در جهان اسلام و فقدان زمینههای مناسب برای عملی شدن اسلام واقعی:
در زمان حیات و بعد از رحلت پیامبر اکرم(ص) جز اندک زمانی هرگز به اسلام عمل نشد، بلکه اسلام بهعنوان ابزاری برای کشورگشایی و قدرتطلبی مطرح گردید. بنیامیه و بنیعباس هرگز درصدد نشر اسلام و آگاهی دادن و رشد و توسعۀ فرهنگ اسلامی برنیامدند.
2ـ فقدان وحدت و ثبات لازم برای پیشبرد در جهان اسلام:[29]
بندیکس معتقد است که اسلام همانند لوتریسم مسیحی، قربانی دیکتاتوری حکومتی شد و دین ابزار و دستآویزی برای مالاندوزی قدرتمندان دینی قرار گرفت و اعراب بهخاطر ثروت کشورها، آنها را مورد هجوم قرار میدادند و هیچیک[30] از فتوحات زمان امویان برای گسترش فرهنگ اسلامی نبود و براساس ارزشهای اسلام انجام نگرفت، بلکه برای دست یافتن به غنایم بود. نتیجۀ این دیکتاتوریها در قلمرو اسلام، استمرار جنگ و خونریزی بود که مانع پیشرفت شد و هرگز نمیتوان اینها را به حساب اسلام گذاشت، چون تولید علم، فرهنگسازی و قدرت نوآوری همیشه در بستر صلح و آرامش امکانپذیر است، نه در گرو جنگ و ستیز.[31]
3ـ خودباختگی و نداشتن اعتماد به نفس:
از مهمترین عوامل بالندگی و رشد فرد و جامعه، باور به خود و تواناییهای خویش و ایمان به این حقیقت است. خودکمبینی و احساس حقارت در برابر دیگران، سرافکندگی، شکست و عقبماندگی انسان را درپی دارد. این اصل مسلّم روانشناسی بر جوامع اسلامی غربزدۀ امروز صدق میکند؛ شیوۀ تفکر و عملکرد مسلمانان بهویژه برخی اقشار تحصیلکرده و روشنفکر به گونهای است که گویا سخن دانشمند غربی و غربزده، آسمانی و وحیانی است و مغز انسان اروپایی و آمریکایی از دیگران بیشتر میفهمد و حقایق تنها به آنان الهام میشود، در حالیکه مسلمین در عصر سیادت علمی و فرهنگی خود، همهچیز را از اعتماد به نفس و ایمان داشتن به تواناییهای خویش، بهدست آوردند. آنان با توکل به خدا، این اصل مسلّم قرآنی «... شما از دیگران بالاترید، اگر مؤمن باشید.»[32] را باور داشتند و بر این اساس دنیای اروپا را وامدار تمدن اسلامی خود کردند.[33]
از دیگر عوامل عقبماندگی مسلمانان بهطور خلاصه میتوان گفت:
4ـ وجود جنگهای مستمر و استمرار استبداد (یکی از بزرگترین موانع پیشرفت و ترقی)[34]
آنچه دربارۀ استعمار از آغاز تا عصر حاضر لازم است بدانیم این است که، استعمار با گذشت زمان و پیدایش ابزار وسیع ارتباطی با سرعت نوری، شکلهای بسیار پیچیدهای به خود میگیرد و علاوه بر تغییر فرهنگ کشورهای عقبمانده، آنها را شدیداً به مواد و تولیدات استعماری خود وابسته میسازد و با غارت مواد اولیۀ آنها، خصوصاً نفت و معادن دیگر و ربودن مغزها و نخبگان کشورهای اسلامی، سه عنصر اساسی و ضروری توسعه (فرهنگ، ثروت، تفکر) را در این کشورها، در معرض نابودی قرار میدهد.[36]
اعظم قادریه، شمارۀ اشتراک: 14177
¾¾¾
عوامل عقبماندگی مسلمانان از دیدگاه شهید مطهری
حاکمان اسلامی
پس از تشکیل شورای سقیفه و غصب خلافت اسلامی و تسلط خلفای اموی و عباسی، روند حکومت اسلامی تغییر یافت. زمامداران اسلامی با اقتدا به امپراطوران ایران و روم، خلافت را به سلطنت مبدل ساختند و این تغییر، منجر به تحول ارزشها و آرمانهای اسلامی گشت.
توجه به لهو و لعب
گرایش خلفا به لهو و لعب و عیّاشی و وجود «جناح عظیمی» با عنوان موسیقیدان، دربار خلافت را به کانون فساد مبدل ساخت. این عامل از عوامل مهم متلاشی شدن حکومتها محسوب میشود. این فساد اخلاقی علاوه بر زمامداران، دامنگیر مردم دیگر نیز شد. غرق شدن افراد در شهوات و تمایلات نفسانی، سبب بیرنگ شدن معنویات و محو ارزشهای خدایی گردید. در لسان دین این مطلب اینگونه بیان شده: «وقتی دلها را کدورت و قساوت میگیرد، نور ایمان در دلها راه نمییابد.»[37]
استعمار غرب نیز، این برنامه را در قرون اخیر بهصورت دقیقی در کشورهای اسلامی اجرا میکند.
از میان رفتن عدالت اجتماعی
عدم بکارگیری عدل در اجتماع سبب تضعیف مسلمین گشت. خلا عدالت اجتماعی در افکار و اعمال مردم جامعه اثر میگذارد. بیعدالتیهای اجتماعی، در ایجاد فساد اخلاقی و ناراحتیهای روحی مؤثر بوده و نقش مهمی در تشدید کینهها، حسادتها و عداوتها دارد.[38]
استاد مطهری دربارۀ اهمیت عدالت اجتماعی در انقلاب اسلامی ایران میفرماید: در مورد وضع آیندۀ انقلاب اسلامی خودمان یکی از حساسترین مسائل همین مسئلۀ عدالت اجتماعی است... تفاوت عمدۀ میان مکتب اسلام با سایر مکاتب در این جهت است که اسلام، معنویت را پایه و اساس [عدالت اجتماعی] میشمارد. ما در تاریخ نمونههای فراوانی دربارۀ این جهتگیری رهبران اسلامی داریم که واقعاً مایۀ مباهات ماست. حساسیتی که اسلام در زمینۀ عدالت اجتماعی و ترکیب آن با معنویت اسلامی، از خود نشان میدهد، در هیچ مکتب دیگری نظیر و مانندی ندارد.»[39] این انقلاب بهشرطی در آینده محفوظ خواهد ماند و بهشرطی تداوم پیدا خواهد کرد، که قطعاً مسیر عدالتخواهی را برای همیشه ادامه بدهد؛ یعنی دولتهای آینده عملاً در مسیر عدالت اسلامی گام بردارند... اگر انقلاب ما در مسیر برقراری عدالت اجتماعی به پیش نرود، مطمئناً به نتیجه نخواهد رسید و این خطر هست که انقلاب دیگری با ماهیت دیگری جای آن را بگیرد.[40]
عدم همبستگی و تفرقه
یکی دیگر از عواملی که موجب آسیبپذیری مسلمین میشود، عدم همبستگی و انسجام اجتماعی است. وحدت و همبستگی از علائم حیاتی یک اجتماع میباشد و جامعۀ امروز مسلمین ـبه عقیدۀ استاد مطهریـ بهدلیل اختلافات داخلی و نزاع، یک جامعۀ مرده میباشد. رسول اکرم(ص) میفرماید: «مَثَل مؤمنین در همدلی، دوست داشتن یکدیگر، علاقهمند بودن به سرنوشت هم، مثل یک پیکر زنده است که اگر عضوی از آن به درد آید، سایر اعضا با این عضو همدردی میکنند.»[41] استاد مطهری در تشریح این مطلب که چرا وحدت و انسجام سدههای آغازین هجری به تفرقه مبدل گشت، میگوید: «... سررشتهداران آن زمان نخواستند مفاهیم واقعی داعیههای اسلامی را درک کنند، از نظام بینالملل اسلامی بهعنوان یک امپراطوری و خلافت عربی برداشت شد و این مخالف صریح اصول اسلامی بود. به همین جهت وحدت بهدست آمده، بهزودی شکست خورد و به دنبال آن، تحولات و ضعفها و انحرافات دیگر پدید آمد تا آنکه مسلمین تدریجاً به خواب رفتند.»[42]
استعمار در لغت به معنای آباد کردن[44] است. ولی در اصطلاح سنتی، به معنای توسعۀ حاکمیت ملی بر سرزمینی خارج از مرزها بهوسیله ایجاد مستعمرات یا وابستگی حاکمیتی و اداری است که در آن مردم بومی، مستقیماً تحت فرمان قرار میگیرند. استعمارگران بر منابع، نیروی کار و بازارهای سرزمین مستعمره مسلط میشدند و ویژگیهای فرهنگی، زبانی، مذهبی و اجتماعی خود را بر آنها تحمیل میکنند.
استعمار در معنای مزبور، روش سنتی برای مداخلۀ مستقیم سیاسی، اقتصادی و فرهنگی قدرتهای بزرگ در کشورهای ضعیفتر میباشد.
انقلاب صنعتی باعث آغاز حرکت سریع رشد و توسعه در کشورهای غربی شد. که با اختراع ماشین بخار و خارج شدن کارها از دستان انسان و انجام کارها توسط ماشین شروع گردید و اختراع صنعت چاپ توسط گوتنبرگ در سرعت آن مؤثّر بود. ماشین چاپ باعث شد علوم و فراگیری آن که در دست عدۀ محدودی بود، عمومیتر گردد. توسعۀ علوم در غرب و تسلط غربیها بر آن، باعث شد که امر بر حاکمان غرب مُشتبه گردد که با تسلط علمی باید به تسلط جغرافیایی و فرهنگی نیز رسید، لذا این آغاز کار استعمار بود. غربیها به بهانههای مختلف (اصلاحات فرهنگی، بهداشتی و یا نوسازی) وارد کشورهای جهان سوم شدند و به غارت منابع و ذخایر خدادادی کشورهای ضعیف پرداختند. اکتشاف اولین چاههای نفت در حوزۀ تمدنی اسلامی، آغاز دوران استعمار کشورهای اسلامی بود و از آنجا که کشورهای اسلامی این را به خود پذیرفته بودند که قادر به هیچ نوآوری نیستند، پای بیگانگان برای استخراج منابع نفتی، به کشورهای اسلامی باز شد و به همراه آن فرهنگ و شاید بهتر باشد بگوییم ضد فرهنگ غربی هم وارد کشورها گردید و این نقطۀ عطفی در عقبماندگی و شروع واپسزدگی کشورهای اسلامی بهخصوص در دوران جدید گردید. از آنجا که مبحث استعمار، بسیار گسترده است، با تفصیل بیشتری به آن میپردازیم. در این راستا به استعمار در عرصۀ سیاسی پرداخته میشود.
الف) استعمار در عرصۀ سیاسی
در استعمار سیاسی، استعمارگران بهجای لشکرکشی و جنگ، تلاش میکنند که با انجام دسیسههایی، صحنۀ سیاسی یک کشور را به نفع خود تغییر دهند. در همین راستا، استعمارگران نقشههای شومی برای جهان اسلام طراحی کردند که به برخی از آنها اشاره میشود:
1ـ به قدرت رساندن غربزدگان: در این دسیسه، استعمارگران افرادی از بین خود یا افرادی از کشور موردنظر که تربیت یافتۀ دست خودشان هستند را در رأس امور کشور قرار میدهند و شخص را با تطمیع، رسماً مزدور خود میسازند و بدین وسیله بر همۀ ارکان آن کشور مسلط میشدند. چنانچه در دوران ستمشاهی رضاخان و پسرش (که دستنشاندۀ انگلیس و آمریکا بودند)، کشور را عملاً مستعمره ساختند.
2ـ مقابله با حکومتهای مستقل: در برخی کشورها، استعمارگران با بهانههای گوناگون، علیه حکومتهای مستقل فعالیت میکنند. تبلیغات و برچسب زدن، تقویت مخالفان، ایجاد ناامنی و تحریم اقتصادی، از جمله فعالیتهایی است که در این راستا انجام میشود. نمونههای اینگونه فعالیتها را از سالهای پیش تاکنون در مورد کشورمان و کشورهایی مثل لبنان شاهد بودهایم.
3ـ تجزیه دنیای اسلام: یکی دیگر از دسیسههای استعمار، جهت عقب نگاه داشتن کشورهای اسلامی، تجزیۀ کشورهای بزرگ و قدرتمند به چندین کشور کوچک و ضعیف بوده و هست. بعد از جنگ جهانی دوم و تجزیۀ امپراطوری عثمانی به بیش از بیست کشور، پیکرۀ یکپارچۀ امت اسلامی از هم پاشید و استعمار با کوچک کردن کشورها، به هدف خود که همان تحت نفوذ و سلطه داشتن امت اسلامی بود، رسید. چنانچه مشاهده میکنیم، هماکنون، هریک از شیخنشینهای خلیج فارس که یک منطقۀ بسیار کوچک از لحاظ جغرافیایی و جمعیتی هستند، یک دولت مستقل دارند.
4ـ تبلیغ جدایی دین از سیاست: سکولاریسم یا ترویج جدایی دین از سیاست، اندیشهای است که در کتابهای فلاسفۀ قدیم وجود داشته، ولی از حدود 150 سال پیش، بارزتر و آشکارتر شده است. سکولاریسم بدین معناست که دین هیچ دخالتی در ارکان اجتماعی و سیاسی نداشته باشد و فقط بهعنوان یک امر فردی و شخصی پذیرفته شود. با این اندیشۀ روشنفکرمآبانه، بسیاری از روشنفکران دوران رضاخان، خواستند که دین را از عرصۀ زندگی اجتماعی مردم بیرون برانند، اما با هوشیاری امام راحل(ره) و پیروزی انقلاب اسلامی این نقشۀ آنها، نقش بر آب شد. در دوران جمهوری اسلامی نیز، عدهای با زبان و قلم خود سعی در احیا این اندیشۀ ضد دینی دارند و با طرح مسائلی مانند آزادی بیان و آزادی اندیشه، تفکرات لیبرالیستی خود را در حد توان پیاده میکنند.
سکینه رمضانی، شمارۀ اشتراک: 12839
¾¾¾
بعضی از مفاهیم مسخ شده
در اینجا به چند نمونه از معارف دینی که مفهوم آن در تفکر و اذهان مسلمین تحریف و مسخ شده اشاره میکنیم، البته با پیروزی انقلاب اسلامی تا حدودی این مفاهیم، معانی اصلی خود را باز یافتند.
1ـ مفهوم توکل
هرجا که قرآن بخواهد بشر را وادار به عمل کند و ترسها و بیمها را از او بگیرد، میگوید نترس و به خدا توکل کن، بنابراین توکل، یک مفهوم زندهکننده و حماسی دارد. امّا همین توکل در میان مسلمین یک مفهوم مرده است، وقتی میخواهیم جنبشی نداشته و ساکن باشیم و وظیفه را از خودمان دور کنیم و آن را پشت سر بیندازیم، آنوقت به مفهوم توکل میچسبیم. درست وارونۀ آن چیزی که قرآن تعلیم داده است.[45]
2ـ مفهوم زهد
زهد از صفات و فضایل اخلاقی است که تمسّک به آن، باعث آزادگی انسان از قیود و وابستگیهای مفرط و انحرافی میشود. زهد یعنی زندگی ساده و قناعت در خوراک، مسکن، لباس و تمام شئون زندگی، زهد یعنی بیاعتقادی به زخارف دنیا از جمله قدرتطلبی، شهرتطلبی، مقامپرستی، پولپرستی و ... شهید مطهری میفرماید: «با آنکه زهد مفهومی ژرف دارد، متأسفانه در قرن اخیر در اثر برداشتهای غلط این تفکّر اسلامی مورد استفاده، قرار نگرفته و این فضیلت اخلاقی نوعی گوشهگیری، ترک دنیا و فاصله گرفتن از فعالیتهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی تفسیر شده است...»[46]
3ـ قضا و قدر و عقیدۀ جبر
برخی از مستشرقین و مورّخان غربی از جمله نویسندگان معروف آمریکایی، «واشنگتن اورنگ» و «ویل دورانت» معتقدند که اگرچه «قضا و قدر» در یک مقطع و برههای خاص از تاریخ اسلام، اثرات مثبتی در اعمال مسلمین داشته و فتوحات و پیشرفتهایی را نصیب آنان کرده است، امّا این عقیده، بعدها عامل تخریب تمدّن اسلامی و مانع پیشرفتهای آنها گشته است. استاد مطهری در جهت ابهامزدایی این موضوع در کتاب گرانسنگ «انسان و سرنوشت» با عنایت به دیدگاههای قرآنی به تمایز میان قضا و قدر اسلامی و عقیدۀ جبری پرداخته و با آوردن آیات و شواهدی از قرآن و تبیین قطرگاههای اسلام، اهمیتی را که اسلام به اراده و انتخاب، بهویژه مسئولیت انسان در مقابل جامعه میدهد، را مورد تأکید قرار داده است که پرداختن به آن موجب اطالۀ مباحث خواهد شد.[47]
4ـ شفاعت
استاد مطهری معتقد است که شفاعت دارای دو مفهوم درست و نادرست است. شفاعت صحیح شفاعتی است که در آن نه استثنا و تبعیض وجود دارد و نه نقص قوانین و نه مستلزم غلبۀ بر ارادۀ قانونگزار است که مورد تأیید قرآن است. ولی عوامالناس میپندارند خاندان اهل بیت متنفّذهایی هستند که در دستگاه خداوند اعمال نفوذ میکنند، ارادۀ خدا را تغییر میدهند و قانون را نقض میکنند.»[48] به همین دلیل مرتکب هرگونه گناه، فساد و خیانتی شده، دستورات الهی را ترک و به حقوق مردم تجاوز مینمایند و تصمیمی بر اصلاح خود ندارند، ولی توقّع دارند در روز عاشورا و دهۀ فاطمیه و ... با چند قطره اشک و توسل، همۀ اعمال ناپسند و گناهان آنان پاک شود و مجدداً تا سال بعد بهدنبال همان اعمال زشت خود میروند.
5ـ انفاق
در باور شهید مطهری «فلسفۀ انفاق تنها سیر کردن شکم گرسنگان نیست بلکه فلسفۀّ آن «انسانسازی» در دو جهت فردی و اجتماعی است. اولی، تعالی بخشیدن به روح آدمی و دوّمی ایجاد مساوات اجتماعی و سیر کردن شکم گرسنگان است. نداشتن و ندادن، کمال نیست، بلکه بهدست آوردن و از خود جدا ساختن که عامل سازندگی انسان است، مهم است و مفهوم انفاق همین است.»[49]
اعظم گلی، شمارۀ اشتراک: 13442
¾¾¾
آثار آزادی دینی در بین مسلمانان
الف) حریّت از قید استعمار و بندگی
هر زمان جامعه و ملّتی از لحاظ آزادگی رشد و نمو کند و از قیود بندگی و اسارت رهایی یابد، میتواند سمبل و نماد آزادی دینی و دینِ آزادی باشد.
ب) جلب مشارکت عمومی در حل مُعضلات
«هنگامی که آحاد مردم خود را در ابراز عقاید و نظراتشان آزاد بیابند، نوعی الفت بین دولت و ملّت پدیدار میشود.
در چنین وضعیتی ملّت بین خود و دولت اسلامی، احساس دوگانگی و جدایی نکرده و مشکلات او را مشکلات خود میداند. بنابراین برای آن معضلات و مشکلات راهحل ارائه میدهد و به قدر توان در رفع آن میکوشد. وقتی مردم در برنامهریزیها مشارکت نمایند، هر آینه در هنگام عدم موفقیّت برنامهای، تمامی ضعفها و تبعات نامطلوب آن را نمیتوان به دولت نسبت داد.»[50]
آری مسلمانان با تکیه بر دین و آزادی دینی و با نگرش به پیشینۀ اثربخش خود در جوامع دیگر، کوشیدهاند در جامعۀ کنونی اظهار وجود مستقلانه و آزادیبخش نمایند و دست به اعمالی بزنند که مشارکت عمومی را فراهم آورند که از این میان میتوان به موارد زیر، بهطور خلاصه و چکیدهوار اشاره کرد:
صلای وحدت و اتّحاد در دادن، دین و دینداری را سرلوحۀ کار قرار دادن، شناساندن واقعی دین اسلام، شناسایی توانمندیهای انسانهای مسلمان، تلاش در جهت رفع ضعفهای اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و ...، حفظ استقلال و تمامیّت ارضی مملکت، نفی سلطهپذیری و مبارزه با آن، سنجش تمدن غرب، تلاش در راه مخالفان با دینمداری و آزادی قانونمند و ...
ج) دستیابی به خودآگاهی مسلمین در مقاطع مختلف
لازم است کشورهای مسلمان در پناه دین، به تجدیدنظر در این مورد بپردازند که آیا در کجای تاریخ و زمان تکیه کرده و ایستادهاند؟
اگر درصدد دستیابی به چنین اندیشهای باشند، خواهند توانست به شناخت جهان معاصر و تمدن نوین توجّه بیش از پیش نماید و قادر به طیِ مراحل تربیت اخلاقی و معنوی باشند و در ایجاد وحدت، اتّحاد، همراهی و همدستی با بانیان امور دینی و موفقیّت در راه پیکار با دشمنان خارجی و بیگانه و همچنین انحطاط داخلی، گامهای چشمگیر و رضایتبخشی بردارند.
د) عشقورزی به دین و آزادی
اعضای جامعه در این دوره، به دین و آزادی عشق میورزند و شخصیّت خود را در حیات دنیوی و اخروی محترم میشمارند، به کرامت نفس و حقوق خویش اهمیت میدهند و به هر جامعهای که این دو مقوله را محترم شمرده باشد و در اندیشۀ محقّق ساختن این دو مقوله باشند، علاقهمندی نشان میدهند و برای آن جامعه، احترام قائل هستند، درنتیجه خودشان هم محترم و مقبول تمدّنها میگردند.
و) پذیرش دین الهی بر پایۀ آزادی
جامعهای که بر پایۀ اصول دینی عمل مینماید، جامعهای الهی است که صداقت، مناعت طبع، ایثار، استقلال، آزادی، هنر و فضیلت، خردورزی و صدها فضایل دیگر، در آن موج میزند و ملّت آن، خوشبختی، پیشرفت واقعی و آزادی معقول را در خود و جامعۀ خویش بهطور مدام حس مینمایند.
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد آزادم
ه) عدم انفکاک دیانت از سیاست
زمانی که استعمارگران پی بردند که در کشورهای اسلامی، «دین» در تمام جوانب و شئون حیات آنان جاری و ساری است، درصدد برآمدند که: «دین» را در دایرۀ خاصّی محدود نمایند و مانع مداخلۀ مردم در جامعه گردند!! برای این منظور زمزمۀ انفکاک دیانت از سیاست را سر دادند و در جامعۀ اسلامی این فکر را پدید آوردند که: «سیاست یعنی شیطنت، دغلکاری و حقّهبازی و چنین کاری از یک فرد مسلمان شایسته، سزاوار نیست. بهعلاوه اسلام برای تلطیف روح جامعه و اصلاح امور اعتقادی و عبادی و روحی مردم آمده و کاری به اعمال روزمرۀ آنان ندارد!!»[51]
میکائیل کلانتری، شمارۀ اشتراک: 10099
* * *
پینوشتها:
1.به نقل از دوماهنامۀ اندیشۀ حوزه،شمارههای 39، 47 و 48.
2. همان.
3. همان.
4. ویل دورانت، تاریخ تمدن، ص 5؛ به نقل از دوماهنامۀ اندیشۀ حوزه، شمارههای 39، 47، 48.
5. ابن خلدون، مقدمۀ ابن خلدون، ص 75؛ به نقل از دوماهنامۀ اندیشۀ حوزه، شمارههای 39، 47 و 48.
6. به نقل از دوماهنامۀ اندیشۀ حوزه، شمارههای39، 47 و 48.
7. تاریخ ابن خلدون، ص 301.
8. ویل دورانت، تاریخ تمدن، ص 66.
9. همان، ص 46.
10. عبدالحسین زرینکوب، کارنامۀ اسلام، ص 23 ـ 30.
11. به نقل از دوماهنامۀ اندیشۀ حوزه، شمارههای 39، 47 و 48.
12. ویل دورانت، تاریخ تمدن، ص 4.
13. همان، ص 28.
14. محمود سریعالقلم، «نظریۀ انسجام درونی»، مجلهنامه فرهنگ، شمارۀ 13، ص 101 و 108.
15. عبدالعلی قوام، سیاستهای مقایسهای، ص 106 و 107.