اين نگرشِ غرب در حوزه باورها، سابقهاي ديرين دارد و از حدود قرن پنجم پيش از ميلاد آغاز شده است. 25قرن پيش از اين، گروهي از متفكرانِ يونانِ باستان كه خود را «سوفيست» (حكيم) ميخواندند، به حقايق ثابت باور نداشتند و هيچ چيزي را قابل شناختِ يقيني نميشمردند. اينان معتقد بودند كه حقيقتي وراي انديشه انسان وجود ندارد، و حقيقت براي هر كس امري فردي و شخصي است. در برابر اين گروه، همواره انديشمنداني بودند كه شناخت حقيقي را براي انسان امري ممكن ميدانستند. از اين ميان، گروهي راه رسيدن به اين شناخت را تجربة حسي ميشمردند و گروهي ديگر در اين زمينه از نيروي عقل مدد ميجستند.
اين نزاع تا به امروز ادامه يافته و سرانجام شكگرايان بر ديگران غالب آمدهاند. شكگراييِ امروز به اين صورت بروز كرده است كه بيشتر دانشمندان علوم انساني معتقدند «شناخت» امري نسبي است، يا «واقعيت» همان چيزي است كه گرايش علميِ رايج آن را افاده ميكند. در اين زمانه، تنها عدة بسيار اندكشماري معتقدند شناختِ حقيقيِ مطابق با واقع علمي يا مطابق با نفس الامر براي آدمي، ميسور است.
قرائتهاي مختلف دين
افزون بر تشكيكهاي فراگيري كه تاكنون در زمينة اصلِ شناخت و امكان معرفت حقيقيِ مطابق با واقع صورت گرفته است، امروزه شبهة خطرناك ديگري به نام «قرائتهاي مختلف از دين» پديد آمده است. اين شبهه، مبتني بر نظريهاي فلسفي است كه تفاهم واقعي ميان انسانها را ناممكن ميداند. يعني وقتي كسي سخني ميگويد يا نظريهاي را بيان ميكند، خودِ او، يكي از كساني است كه برداشتي از سخنِ خودش دارد، و ديگران نيز برداشت يا برداشتهايي ديگر از سخن او خواهند داشت.