مصداقيت براي آن كلي را داراست. در اين صورت قطعاً علم پيدا ميكنيم كه حكم كلّي در مورد آن جزئي نيز صادق است.
و گاهي صغراي يك كبراي كلي خود نيز يك قضيه كلي و مستنتج از مقدمات قبلي است، يعني يك قضيه نظري است كه نه از راه حسّ و استقراء و تجربه بلكه از راه قياس به دست آمده است. در اينجا نقل كلام ميكنيم به مقدماتِ اوليه آن قياس و در نهايت بايستي به قضاياي بديهيهاي منتهي شويم كه يا بديهي اوّلياند و يا بديهي ثانوي، پس به طور كلّي همه علوم اكتسابي متوقف و ناشي از علوم قبلياند و اين خود دليل بر امكانِ جوشيدن علمي از علم ديگر است.
چند نكته در باب استقراء
1. در فصل نهم از همين مقاله و فصل پنجم از مقاله سوّم بحثهاي گستردهتري پيرامون حسّ و تجربه و استقراء خواهد آمد. اجمالا بايد دانست كه فرق بين استقراء و تجربه اين است كه استقراء به معناي ملاحظه حكم جزئيات براي رسيدن به حكم كلي است بدون آنكه در اين ملاحظه، علّت واقعي و نفسالامري ثبوت حكم، مكشوف شود.
و امّا تجربه، ملاحظه جزئيات براي كشف اجمالي علّت است. از اين رو علم كلّي يقيني از راه استقراء هرگز به دست نميآيد مگر اينكه استقراء تامّ باشد. به خلاف تجربه كه در آن چهبسا با مشاهده برخي جزئيات، علم به علّت، اجمالا حاصل شود و در نتيجه علم كلّي يقيني را افاده نمايد.
2. اينكه شيخ(رحمه الله) تنها قياس را به عنوان «اكتساب» در برابرِ استقراء و تجربه قرار داده است در صورتي قابل توجيه است كه مراد از قياس، قياسات متعارف و معمولي باشد كه محتاج تفكر و فحص ذهنياند و الاّ فطريات و حدسياتي هم كه از بديهيات شمرده ميشوند، از راه قياس به دست ميآيند و داراي حد وسطاند.
حتي خود تجربه نيز ـ چنانكه خواهد آمد ـ بينياز از قياس نبوده، استقراء تامّ هم به قياس مقَسِّم[1] برميگردد. حق اين است كه بديهي حقيقي منحصر در اوّليات و وجدانيات است و
[1] برخي آن را مقسِّم ـ به صيغه اسم فاعل ـ و برخي مقسَّم ـ به صيغه اسم مفعول ـ خواندهاند و مراد از آن، قياسي است كه از چند قضيه حمليه و يك منفصله تشكيل ميشود. تعداد حمليات به تعداد اطراف منفصله است و ميتوان آن را به قياسات حمليهاي به تعداد اطراف منفصله تبديل كرد. خود شيخ(رحمه الله)در فصل بعد بدان اشارتي دارد. نگاه كنيد به: اساسالاقتباس، ص283.