و شرعاً داراى حق حكومت است، ولى در عمل، حكومت و قدرت در اختيار ديگران بوده و او توان اجرايى ندارد. در طول تاريخ اسلام آنچه عملا اتفاق افتاده معمولاً همين شق بوده است.
به اعتقاد شيعه، بعد از رحلت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) حكومت، حق حضرت اميرالمؤمنين على(عليه السلام) بود. اين منصب از ناحيه خدا به آن حضرت اِعطا شده بود، ولى مردم با ايشان موافقت نكردند و تلاش آن حضرت براى كسب قدرت قانونى خويش بى ثمر ماند. اميرالمؤمنين(عليه السلام) در همان اوايلى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) رحلت فرموده بود، شبها فاطمه زهرا(عليها السلام) و حسنين(عليهما السلام) را به در خانه مهاجر و انصار مىبرد و با آنان به احتجاج و گفتگو مىپرداخت. حضرت از آنان مىخواست حادثه غدير خم و منصوب شدن آن حضرت به خلافت را به يادآورند و بر پيمان و بيعت خويش استوار باشند. پاسخهاى مردم به اميرالمؤمنين(عليه السلام) متفاوت بود؛ براى مثال، برخى اظهار مىداشتند: فراموش كرده ايم! يا برخى ديگر مىگفتند: تو دير اقدام كردى، اگر زودتر مىآمدى با تو بيعت مىكرديم! اكنون ما با فلانى بيعت كرده ايم و وقت آن گذشته است! و... . به هر حال، آن حضرت تا 25 سال نتوانست حكومت را به دست گيرد و از آن جا كه فاقد قدرت بود، تكليفى هم نداشت؛ چه اين كه تكليف دايرمدار قدرت است.
بعد از خليفه سوم، مردم به سوى آن حضرت هجوم آوردند و با ايشان بيعت كردند. در اين هنگام اميرالمؤمنين(عليه السلام) قدرت احقاق حق خود و به دست گرفتن خلافت را به دست آورد و از اين رو تكليف بر آن حضرت منجَّز شد. به عبارت ديگر، علاوه بر حق شرعى و قانونى، در عمل نيز صاحب قدرت گشت. از اين رو چارهاى جز پذيرش اين مسؤوليت و اجراى