دلهاى بسيارى از آن مردم زبانه مىكشيد. ابن ابى الحديد در اين باره جمله جالبى دارد. او مىگويد، از استادم پرسيدم چرا با آن همه سفارشهاى پيامبر درباره حضرت على(عليه السلام) ، مسلمانهايى كه در ركاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) فداكارىها كرده و اهل نماز و روزه و جهاد بودند، حضرت على(عليه السلام) را رها كردند؟ استادم در پاسخ گفت: عجب سؤالى مىپرسى! من تعجب مىكنم از اين كه چرا بعد از وفات پيغمبر(صلى الله عليه وآله) على(عليه السلام) را نكشتند! و جا داشت بعد از رحلت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) همين مسلمانها على(عليه السلام) را بكشند! مگر نمىدانى حضرت على(عليه السلام) هفتاد نفر از سران عرب را در جنگها كشته بود. (فقط در جنگ بدر؛ برادر، دايى و جد معاويه، هر سه به دست آن حضرت كشته شدند.) از اين رو بسيارى از آن مردم به دنبال فرصت بودند كه به انتقام خون هايشان على(عليه السلام) را بكُشند. او مىگويد: به گمان من، علت اين كه براى كشتن حضرت على(عليه السلام) اقدام نكردند اين بود كه تصور كردند كه او ديگر كنار زده شد و از صحنه سياست بيرون رفت. چون در طول آن 25 سال حضرت على(عليه السلام) به دنبال عبادت، قرآن، زراعت و... بود و حتى در جنگها هم شركت نمىكرد، از اين رو فكر كردند كه حضرت كنار كشيده و ديگر از صحنه خارج شده است. اين گونه بود كه آن حضرت را رها كردند، و گرنه او را مىكشتند. خود اميرالمؤمنين(عليه السلام) پس از جريان سقيفه كه آن حضرت را به زور براى بيعت بردند، خطاب به قبر پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) چنين گفت: إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي.1 نزديك بود مرا بكشند. اين همان جملهاى بود كه حضرت هارون در جريان گوساله پرستى بنى اسرائيل، به حضرت موسى(عليه السلام) گفت.2
[1] اعراف (7)، 150. [2] ر.ك: بحارالانوار، 28، باب 4، روايت 10، 14، 27 و 45.