اسم الکتاب : دانشنامه امام باقر علیه السلام المؤلف : جمعی از نویسندگان الجزء : 1 صفحة : 498
مباحثه راهب مسیحی و ایمان آوردن او
امام باقر علیهالسلام در وصیت خود به جابر فرمود: با میراندن خوی مذموم
طمع، بقاء عز و شرف را طلب کن. عبدالملک بن مروان به حاکم مدینه نامهای
نوشت که امام محمد باقر علیهالسلام را نزد من بفرست، امام محمد باقر
علیهالسلام امام جعفر صادق علیهالسلام را که در آن زمان کودک بود همراه
برداشته و عازم شام شدند در بین راه به مدین شعیب رسیدند و در آنجا دیری
[1] بسیار بزرگ را ملاحظه نمودند و دیدند که جمعیتی فراوان به طرف دیر در
حرکتند و به دیدن راهبی میروند که سالی یک بار بیرون میآمد و مردم مسائل و
مشکلات خود را از وی سؤال میکردند. امام باقر علیهالسلام نیز همراه آن
جماعت به دیر تشریف بردند. در آن دیر گروهی را مشاهده فرمودند که لباسهای
پشمی و ضخیم پوشیده و پیری بر بلندی نشسته و ابروهایش روی چشمانش افتاده
است وقتی نگاه آن پیر به حضرت افتاد سؤال کرد آشنا هستی یا بیگانه؟ حضرت
فرمود: از شما نیستم. سؤال کرد از امت مرحومهای؟ فرمود از جاهلان نیستم.
پیر گفت: من از تو چیزی بپرسم یا تو از من سؤال میکنی؟ حضرت فرمود: اختیار
با توست. پیر گفت: میان ما و شما اتفاق نظر است که در بهشت درختی هست که
آن را درخت طوبی میگوییم ما میگوییم اصل آن در سرای دیگر و در جهان آخرت
است و شما میگویید اصل آن در خانه محمد است و در هیچ خانه و بقعهای نیست
که شاخهای از آن درخت نباشد اکنون بگو که نظیر آن در دنیا چیست؟ حضرت
فرمود: نظیر آن کتابهای الهی است که هر چه از آن فرا میگیرند کم نمیشود و
هر چه در تفسیر و تأویل و ظاهر و باطن آن سخن میگویند و از حقایق و دقایق
آن بیان میکنند همچنان به حال خود باقی است. راهب و جمعیت حاضر تحسین
نمودند. باز راهب گفت: ما و شما میگوییم اهل بهشت از طعام و شرابهای بهشت
خواهند خورد و آنها بول و غایط ندارند نظیر آن در دنیا چیست؟ حضرت فرمود:
همین طور است یعنی طفلی که در شکم مادر است هر چه مادر میخورد کودک نیز از
آن بهرهای میبرد در حالی که دارای بول و غایط نمیباشد. راهب گفت: راست
گفتی، اکنون بگو کلید بهشت از نقره است یا از طلا؟ حضرت فرمود: از هیچکدام،
کلید بهشت زبان مؤمن است که به توحید الهی گویا گردید و با ذکر آن به حرکت
در میآید و در بهشت به وسیله آن باز میشود. راهب گفت: راست گفتی.
مسئلهای دیگر میپرسم که در جوابش خواهی ماند. حضرت فرمود: اگر جواب صواب
بشنوی به دین ما در میآیی؟ گفت: آری، پس بر این موضوع عهد کردند. راهب
گفت: به من بگو آن دو برادری که در یک شب به دنیا آمدند و در یک روز از
دنیا رفتند و یکی از آنها دویست سال عمر داشت و دیگری صد سال چه کسانی
بودند؟ حضرت فرمود: آن دو برادر عزیز و عزیر بودند پسران شرحیا که در یک شب
متولد شدند و در یک روز نیز از دنیا رفتند و خداوند متعال عزیر را به نبوت
برگزید و بعد از پنجاه سال که با هم زندگی کردند روزی عزیر به روستایی گذر
کرد که خراب شده بود و اهالی آنجا هلاک شده بودند و در آنجا باغی بود که
انگورها و انجیرهایش رسیده بود و عزیر در سایه درختی به استراحت مشغول شد و
مقداری از آن میوه خورد و مقداری انگور و شیره و میوه در سبدی گذاشت و
کوزه شیره را در چنگی که با خودش داشت کرد و بعد خوابید و چون عزیر عادت
داشت که در اکثر اوقات در مسائل قضا و قدر و جبر و اختیار و حشر و نشر فکر
میکرد و در آن وقت به فکر زنده شدن اهل روستا و حشر و نشر آنها افتاده
بود. خداوند متعال او را قبض روح نمود و جسدش را از چشم مردم پوشیده نگه
داشت و گوشت انبیاء و اوصیاء خداوند بر جانوران حرام است و شراب و اطعامش
را همچنان که بود تازه نگه داشت و مرکبش را هلاک ساخت و بعد از چندین سال
به دستور و تلاش یکی از پادشاهان آن زمان آن روستا مجددا آباد شد و بعد از
صد سال که عزیر خوابیده بود مجددا به اذن پروردگار روح به بدنش برگشت و به
فرشتهای امر شد که از او سؤال کند که چه مدت است خوابیدهای و چه مدت در
این مکان توقف کردهای؟ عزیر اول فکر کرد که آفتاب غروب کرده است گفت: یک
روز و وقتی دقت کرد آفتاب را دید گفت: بخشی از روز، فرشته به او گفت: تو صد
سال در اینجا بودهای و در خواب بودی، اگر باور نداری به طرف استخوانهای
پوسیده مرکب خود نگاه کن. سپس استخوانهای مرکب به هم متصل شده و رگ و پی
به هم رسانیدند و الاغش زنده شد. گفت: الله اعلم. ان الله علی کل شیء قدیر
یعنی فهمیدم که خداوند بر انجام هر کاری قادر است. بعد سوار مرکب خود شد و
به وطن خود برگشت و پنجاه سال دیگر با برادرش زندگی کرد و بعد هر دو در یک
روز به رحمت الهی واصل شدند. وقتی سخنان امام محمد باقر علیهالسلام به
اینجا رسید راهب پیر بیهوش شد و افتاد و حضرت به محل اقامت خود آمد و بعد
از ساعتی گروهی خدمت حضرت آمدند و گفتند: راهب پیر ما با شما کار دارد.
حضرت فرمود: من با شیخ شما کاری ندارم و اگر او کار دارد بگو نزد ما بیاید.
آنها برگشتند و راهب پیر را نزد حضرت آوردند. شیخ از حضرت پرسید آیا تو
محمدی؟ حضرت فرمود: که دخترزاده اویم. گفت: نام مادرت چیست؟ حضرت فرمود:
فاطمه. راهب سؤال کرد نام پدرت چیست؟ فرمود: علی راهب گفت: پسر ایشان هستی؟ فرمود: بلی. سؤال کرد: پسر شبیری یا بشر؟ فرمود: پسر شبیرم. راهب
گفت: شهادت میدهم که خدا یکی است و جد تو محمد رسول خداست و تو وصی اویی،
سپس همراهانش نیز مسلمان شدند و هر کسی هم که در آن دیر بود مسلمان شد.
بعد از آن حضرت به دمشق رفتند و وقتی به در خانه عبدالملک رسیدند، عبدالملک
از تخت پایین آمد و از حضرت استقبال نمود و به حضرت تعظیم و تکریم نمود و
بعد چند مسئله و مشکل که برای او پیش آمده بود از حضرت سؤال کرد و پاسخ خود
را شنید و بعد گفت: برای من مسئله مشکل دیگری هست که علما آن را نمیدانند
به من بفرمایید اگر امتی امام خود را که طاعت وی بر آنها واجب است به قتل
برسانند خداوند متعال چه عبرتی به آنها نشان خواهد داد. حضرت فرمود: اگر
چنین اتفاقی بیفتد مردم هر سنگی از روی زمین بردارند در زیر آن خون تازه
مشاهده خواهند کرد. عبدالملک گفت: درست است وقتی علی بن ابیطالب
علیهالسلام را کشتند مقابل در منزل پدرم سنگی بزرگ بود وقتی آن را
برداشتند در زیر آن خون تازه دیدم که میجوشید و در باغ من نیز حوضی بود و
در کنار آن حوض سنگهای سفید بود و در روز قتل حسین بن علی علیهالسلام دیدم
که از آن سنگها خون میجوشد. بعد از آن امام محمد باقر علیهالسلام یک
هفته در دمشق بود عبدالملک به حضرت عرض کرد نزد ما میمانی تا برای شما عزت
و حرمت باشد یا به مدینه مراجعت مینمایید؟ حضرت فرمود: در نزد جدم ماندن
برایم بهتر است سپس امام محمد باقر علیهالسلام و فرزند گرامیش امام صادق
علیهالسلام به مدینه مراجعت نمودند. اما عبدالملک به علت دشمنی و بد ذاتی
که داشت قبل از حرکت حضرت به طرف مدینه گروهی را فرستاده بود که روستا به
روستا و منزل به منزل حاکم و عامل وی را خبر دهند که دستور دهند که در مسیر
هیچگونه خوردنی و آشامیدنی به امام ندهند و نفروشند تا از تشنگی و گرسنگی
از بین بروند وقتی حضرت موقع برگشت به آن دیر رسیدند و آن راهب پیر مسلمان
شده و اصحابش از آمدن حضرت خبردار شدند با اینکه به آنها سفارش کرده بودند و
آنها در دیر را بر روی دیگران بسته بودند، راهب و اصحابش بیرون آمدند و
حضرت را به دیر بردند و ضیافتی عالی برگزار کردند و غذاها و نوشیدنیهای
زیادی آوردند و از حضرت عذرخواهی کردند وقتی والی محل خبر را شنید راهب را
دستگیر و دستهایش را زنجیر نموده و به دمشق فرستاد که چرا خلاف فرمان
خلیفه عمل کردهای؟ امام جعفر صادق علیهالسلام از این قضیه آزرده و غمناک
شد و گفت: این شیخ به خاطر دوستی ما چه بر سرش خواهد آمد؟ پدر بزرگوارش
امام محمد باقر علیهالسلام فرمودند: نگران نباش فرزندم، شیخ در دو منزلی
این دیر به رحمت ایزدی خواد رفت و به او از عبدالملک رنجی نخواهد رسید.
بالاخره امام باقر علیهالسلام و فرزند عزیزش امام صادق علیهالسلام با
مشقت فراوان به مدینه رسیدند. بازگوی ماجرای ازدواج خوله حنفیه با حضرت علی
از زبان جابر بن عبدالله انصاری امام باقر علیهالسلام فرموده است: که در
قیامت بازخواست خداوند از مردم به مقدار عقلی است که در دنیا به آنان داده
است. امام جعفر صادق علیهالسلام نقل فرمودهاند: روزی در مجلس پدر
بزرگوارم بودم که گروهی از شیعیان و محبان به مجلس آن حضرت میآمدند و جابر
ابنزید نیز با آنها بود. آنها گفتند: یابن رسول الله آیا پدر شما علی بن
ابیطالب به خلافت اولی و دومی راضی بودند؟ پدرم فرمودند که: امیرالمؤمنین
علیهالسلام راضی نبودند و حاشا که راضی بوده باشند، آنها گفتند: اگر به
خلافت آنها راضی نبودهاند پس چرا خوله حنفیه را که از اسیران آنها بود
قبول کردند و امام محمد باقر علیهالسلام به جابر بن یزید اشاره نمود. و
فرمودند: ای جابر برخیز و جابر ابن عبدالله انصاری را به اینجا بیاور
که او از اصحاب سید اخبار و ابرار است و در زمان خلافت آنها حاضر بوده است و
از همه چیز اطلاع دارد و حقیقت وضعیت خوله حنفیه را خوب میداند و برای
رفع توهم شما بیان کند. سپس جابر بن یزید به خانه جابر ابن عبدالله انصاری
رفت وقتی به در خانهاش رسید و در زد. جابر ابن عبدالله انصاری از درون
خانه صدا زد و گفت: ای جابر ابن یزید صبر کن الان میآیم، جابر ابنزید
میگوید وقتی این سخن جابر ابن عبدالله انصاری را از پشت در شنیدم بسیار
متعجب شدم و با خود گفتم او از کجا میدانست که من جابر بن یزیدم والله که
وقتی بیرون بیاید از او سؤال میکنم و هنگامی که نگاهش به جابر ابن عبدالله
انصاری افتاد، گفت:ای جابر تو درون خانه بودی و من در زدم از کجا فهمیدی
که من جابر ابنزیدم. گفت: دیروز نزد مولایم امام محمد باقر علیهالسلام
بودم به من خبر داد که فردا گروهی نزد من میآیند و از خوله حنفیه سؤال
خواهند کرد از بین آنها جابر ابنزید برای تحقیق مسئله نزد تو خواهد آمد
باید نزد من بیایی و آنها را از حقیقت مسئله آگاه نمایی. من منتظر تو بودم و
هنگامی که در زدی دانستم که تو هستی، سپس به اتفاق به خدمت حضرت آمدند و
ادای احترام نمودند. هنگامی که حضرت جابر را دید به آنها فرمود: برخیزید و
از این شیخ قصه خوله حنفیه را سؤال کنید تا آنچه را دیده و شنیده به شما
بگوید. سؤال کردند:ای جابر به ما بگو که آیا امیرالمؤمنین علیهالسلام راضی
بود به خلافت آنهایی که بر او سبقت گرفتند و بر مسند خلافت نشستند یا نه؟
جابر گفت: نه والله راضی نبود. گفتند: پس چرا از آنچه ایشان اسیر گرفته
بودند خوله حنفیه را قبول نمود؟ جابر ابن عبدالله انصاری گفت: آه، آه،
میترسیدم بمیرم و حقیقت این قصه مخفی بماند چون هدف شما تحقیق در مورد این
حکایت است از من بشنوید، در آن هنگامی که اسیران را به مسجد رسول الله صلی
الله علیه و آله و سلم آوردند، خوله حنفیه در میان اسیران بود وقتی کثرت
جمعیت را در مقابل ابوبکر دید به طرف مرقد مطهر رسول الله صلی الله علیه و
آله و سلم ایستاد و گفت: السلام علیک و علی اهلبیتک یا رسول الله، نزد تو
از این ظالمان شکایت میکنم و از اعمال این مفسدان به تو پناه میبرم ما را
به خیانت اسیر کردند ما به وحدانیت الهی و نبوت تو معترفیم و بعد رو به
ابوبکر و اصحاب او کرد و گفت: ای مردم به چه علت ما را اسیر کردید حال آن
که ما اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله میگوییم. ابوبکر گفت: شما منع زکات کردهاید. خوله
گفت: غلط کرده هر که چنین گفته و حقیقت این نیست که تو گمان کردهای. ما
گفتیم در زمان رسول الله از اغنیای ما زکات میگرفتند و به فقراء ما
میدادند شما نیز همین کار را بکنید از ما قبول نکردید و به ما ظلم کردید و
زنان مسلمانان را به دست نامحرمان انداختید و به فرض اینکه مردان منع زکات
کرده باشند زنان چه گناهی دارند که هر کدام از آنها را مردی نامحرم اسیر
کرده است خدا و رسول او از این قوم و کارهای زشت آنها بیزار است. خوله این
سخنان را گفت و در گوشهای از مسجد نشست و وقتی حضار سخنان خوله را شنیدند
همگی منفعل شدند و ابوبکر دید که کار به فضیحت انجامیده و در میان مردم به
علت این کار و امر شنیع رسوا میشود. سخنی دیگر به میان آورد و گفت:ای قوم
در زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم قائده اینگونه بود که هر کس از
اصحاب بر سر اسیری جامه میانداخت اگر کسی بر آن جامه چیزی زیاد میکرد آن
اسیر به او تعلق داشت شما نیز چنین کنید. سپس دو نفر برخاستند و جامه بر
خوله انداختند به قصد آن که او را به زنی اختیار کنند. خوله گفت: نه به خدا
قسم هرگز این خیال تحقق نخواهد یافت و این فکر محال از قوه به فعل در
نیاید و هیچکس مالک من نخواهد شد مگر آن کسی که خبر بدهد از آنچه هنگام
ولادت من اتفاق افتاده است و بگوید من هنگام تولد چه چیزی تکلم کردهام. ابوبکر
گفت:ای دختر چرا از این جماعت به فزع آمدهای؟ هرگز مانند این جماعت را
ندیدهای؟ چرا سخنان بیحاصل میگویی؟ خوله گفت: به خدا و رسول او قسم من
در این سخنم صادقم، در این هنگام علی علیهالسلام وارد مسجد شد و این گفتگو
را ملاحظه نمود و فرمود: ای قوم صبر کنید تا از حال این زن سؤال کنیم. بعد
به خوله فرمود: ای زن چرا فزع میکنی؟ خوله گفت: آنها قصد تملک من را
دارند و من منتظر آن کسی هستم که از قصه ولادت من آگاه باشد. حضرت فرمودند:
ای خوله زمانی که تو در شکم مادر بودی و درد زایمان بر مادر تو غالب شد
دعا کرد و گفت: خدایا مرا از درد ولادت این فرزند سلامتی کرامت فرما و دعای
او مستجاب شد و تو متولد شدی و به محض ولادت گفتی: لا اله الا الله محمدا
رسول الله، بعد از آن گفتی آیا زود باشد که مرا به نکاح خود در آورد و او
را از من فرزندی باشد و آن جماعتی که آنجا بودند از این سخنان تو متعجب
شدند و آنچه از تو شنیدند بر تختهای از مس نوشتند و مادرت آن را در آنجا
که متولد شدی دفن کرد زمانی که آثار موت بر او ظاهر شد تو را به محافظت از
آن لوح وصیت کرد و هنگامی که تو را اسیر گرفتند تو تلاش کردی که آن لوح را
برداری، موقع بیرون آمدن از خانه خودت را به آن رساندی و الان آن لوح را بر
بازوی راست خود بستهای، بیرون آور که منم صاحب آن فرزند مبارک و نام او
محمد خواهد بود. جابر میگوید در این موقع خوله رو به قبله نشست و گفت:
اللهم انت المفضل المنان اوزعنی ان اشکر نعمتک التی علی و لم تطعها و... سپس
تخته مس را از بازوی خود بیرون آورد و پیش ابوبکر انداخت و ابوبکر به
عثمان داد و آنچه امیرالمؤمنین فرموده بود بدون کم و زیاد مشاهده کرد.
گروهی از پیروی ابوبکر برگشتند و بعضی نیز گفتند: سحر است و اکثرا گفتند:
درست فرمود، رسول خدا، انا مدینة العلم و علی بابها. بعد از آن ابوبکر
به امیرالمؤمنین گفت: ای علی این دختر از آن توست، امیرالمؤمنین
علیهالسلام خوله را به اسماء بنت عمیس سپرد و اسماء در آن زمان زن ابوبکر
بود و بعد از یک ماه برادر خوله نزد امیرالمؤمنین آمد و نزد حضرت وکیل شد و
سپس امیرالمؤمنین خوله را به عقد خود درآورد. وقتی که سخنان جابر ابن
عبدالله انصاری تمام شد جابر بن یزید و همراهانش به طرف جابر ابن عبدالله
انصاری آمدند و گفتند: خداوند متعال تو را از آتش دوزخ برهاند و به نعیم
مقیم برساند همچنانکه ما را از تو عذاب شک نجات دادی و کام ما را با حلاوت
یقین شیرین کردی.
[~hr~]پی نوشت ها: (1) صومعه - عبادتگاه اهل کتاب. منبع: معجزات امام محمد باقر؛ حبیب الله اکبرپور؛ الف چاپ اول 1382.
اسم الکتاب : دانشنامه امام باقر علیه السلام المؤلف : جمعی از نویسندگان الجزء : 1 صفحة : 498