اسم الکتاب : دانشنامه امام باقر علیه السلام المؤلف : جمعی از نویسندگان الجزء : 1 صفحة : 481
ملعون کیست؟
راه درازی را طی کرده بود، اما سرانجام رسید. با نشانهای که در دست
داشت به سراغ او رفت و در زد. خدمتکار در را باز کرد. گفت: به اربابت بگو
که فلانی آمده و چند دقیقهای قصد مزاحمت دارد. خدمتکار به داخل خانه رفت و
پس از چند لحظه در آستانهی در ظاهر شد و گفت: آقا میگوید بعداً بیا،
الآن وقت ندارد. مرد خسته بود و کلافه، به خدمتکار گفت: برو بگو ابوحمزه
آمده و کار بسیار مهمی دارد. خدمتکار دوباره رفت و پیام او را به آقایش
رساند، پس از چند لحظه آمد و گفت: آقا میگوید الآن کار دارم، بگو فردا
بیاید. مرد عرب دست هایش را از شدت ناراحتی به هم کوبید و رفت. گره کارش به
دست او باز میشد و به هر ترتیبی باید تا فردا صبر میکرد. سنگریزههای
وسط را با پایش پرتاب میکرد و به این شکل عقده و عصبانیتش را خالی میکرد.
شب شد و او تصمیم گرفت شب را در کنار مسجد زیر سایه بانی که از
برگهای درخت خرما درست شده بود بگذارند. گرمای هوا از یک سو و پشههای سمج
را سوی دیگر دیوانهاش کرده بودند و با هر بدبختی بود آن شب را به صبح
رساند. دوباره به راه افتاد و به خانهی همان شخص رسید، در زد و طبق معمول
خدمتکار در را باز کرد، با تمسخر گفت: آقا وقت دارند؟! خدمتکار گفت:
آقا دارند صبحانه میخورند و یک ساعتی طول میکشد، همین جا پشت در بمان تا
صدایت کنم (این را گفت و در را بست). مرد عرب که بسیار عصبانی شده بود زیر
لب چند فحش به خودش داد و روی تخته سنگی که در کنار در بود نشست. یک ساعت
تمام شد. برخاست و در زد. خوشبختانه این بار اجازهی ورود پیدا کرده بود.
وارد شد و بدون سلام و علیک بر سر آن آقا فریاد زد: مرد حسابی، تو مسلمانی،
اصلاً تو آدمی؟ - آقا، درست صحبت کن، این چه طرز حرف زدن است. - از دیروز بعد از ظهر مرا معطل کردهای، حال میگویی درست حرف بزنم. - خب بد موقع آمدی، حال چه کار داری. - کارم فعلاً بماند، هیچ میدانی از دیروز تا این لحظه مورد لعنت خدا بودی؟ مرد در حالی که قاه قاه میخندید گفت: چرا، چون تو از دستم عصبانی هستی؟ - نه، چون چیزی را که من میدانم اگر تو هم میدانستی این گونه برخورد نمیکردی. - بگو بدانم که چه میدانی. -
مگر نشنیدهای که امام باقر علیهالسلام فرموده «هر مسلمانی که چهرهاش را
از مسلمان دیگر پنهان کند و به نیازش پاسخ ندهد تا زمان ملاقات مورد لعنت
خدا خواهد بود» . مرد که خنده بر لبش خشک شده بود پرسید: از چه کسی شنیدهای. -
از خود امام، وقتی امام این حرف را میزد من آن جا حضور داشتم، حتی پرسیدم
که اگر این ملاقات هر چند روز طول بکشد و امام فرمود «آری» . او میدانست
ابوحمزه دروغ نمیگوید و از یاران امام باقر علیهالسلام است، شرمنده شد و
گفت: به خدا قسم نمیدانستم، برادر، حلالم کن، من از تو معذرت میخواهم،
حال در خدمتم و تا کار تو را سر و سامان ندهم دست به کار دیگری نمیزنم.
کار انجام شد و موقع خداحافظی آن دو همدیگر را در آغوش گرفتند. مرد به
ابوحمزه گفت: برادر، خدمت امام که رسیدی سلام مرا به او برسان. [1] .
[~hr~]پی نوشت ها: (1) اصول کافی، ج 2، ص 365. منبع: حیات پاکان(داستانهایی از زندگی امام محمد باقر)؛ مهدی محدثی؛ بوستان کتاب چاپ دوم 1385.
اسم الکتاب : دانشنامه امام باقر علیه السلام المؤلف : جمعی از نویسندگان الجزء : 1 صفحة : 481