اسم الکتاب : دانشنامه امام باقر علیه السلام المؤلف : جمعی از نویسندگان الجزء : 1 صفحة : 210
چهار مطلب یا مباحثه تکان دهنده
محدثین و مورخین به نقل از امام جعفر علیه السلام آورده اند: روزی هشام بن عبدالملک، پدرم امام محمد باقر علیه السلام را نزد خود احضار کرد. و
چون حضرت به مجلس هشام وارد شد، پس از مذاکراتی در مسائل مختلف، هشام ما
را به همراه چند مأمور مرخص کرد. از مجلس هشام بن عبدالملک خارج و راهی
منزل شدیم، در بین راه به میدان شهر برخوردیم که عده بسیاری در آن میدان
تجمع کرده بودند، پدرم از مامورین هشام - که همراه ما بودند - سؤال نمود:
این ها چه کسانی هستند؟ و برای چه این جا جمع شده اند؟ یکی از مأمورین گفت:
این ها علماء و رهبانان یهود هستند، که سالی یک بار در همین مکان تجمع می
کنند و پرسش و پاسخ دارند؛ و آن که در وسط جمعیت نشسته، از همه بزرگ تر و
عالم تر می باشد. آن گاه پدرم حضرت باقرالعلوم علیه السلام صورت خود را
پوشاند و در میان آن جمعیت نشست؛ و من هم نیز صورت خود را پوشاندم و کنار
پدرم نشستم. مأمورین نیز در اطراف ما شاهد کارهای ما بودند، در همین
بین عالم یهودی از جایش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت و سپس به پدرم
حضرت باقرالعلوم علیه السلام خطاب کرد و گفت: آیا تو از ما هستی، یا از امت
مرحومه؟ پدرم اظهار داشت: از امت مرحومه هستم. پرسید: از علماء هستی یا از جاهلان؟ پدرم فرمود: از جاهلان نیستم. عالم یهودی مضطرب شد و گفت: سؤ الی دارم؟ امام
فرمود: سؤ الت را مطرح کن، گفت: دلیل شما چیست که می گوئید: اهل بهشت می
خورند و می آشامند بدون آن که مواد زائدی از آنها خارج گردد؟ فرمود: شاهد و دلیل آن، جنین در شکم و رحم مادر است، آنچه را تناول نماید جذب بدنش می شود و مواد زائدی خارج نمی شود. عالم یهودی گفت: مگر نگفتی که من از علماء نیستم؟ پدرم فرمود: گفتم که من از جاهلان نیستم. سپس
آن عالم یهودی گفت: کدام ساعتی است که نه از ساعات شب محسوب می شود و نه
از ساعات روز؟ فرمود: آن ساعت، بین طلوع فجر و طلوع خورشید است. عالم
یهودی اظهار داشت: سؤ ال دیگری باقیمانده است که بر جواب آن قادر نخواهی
بود؛ و آن این که کدام دو برادر دوقلو بودند که هم زمان به دنیا آمدند و
همزمان هلاک شدند، در حالتی که یکی از آن دو، پنجاه سال و دیگری صد و پنجاه
سال عمر داشت؟ پدرم فرمود: آن دو برادر دوقلو به نام عزیز و عزیر
بودند، که در یک روز به دنیا آمدند؛ و چون عمر آنها به بیست و پنج سال
رسید، عزیر سوار الاغی بود و از روستائی به نام أنطاکیه گذر کرد، در حالتی
که تمامی درخت ها خشکیده و ساختمان ها خراب و اهالی آن در زمین مدفون
بودند، گفت: خدایا! چگونه آن ها را زنده می نمائی؟ در همان لحظه خداوند
جانش را گرفت و الاغ هم مرد و اجسادشان مدت یک صد سال در همان مکان ماند و
سپس زنده شد و الاغ هم زنده شد و به منزل خود بازگشت ولی برادرش عزیز او را
نمی شناخت و به عنوان میهمان او را به منزل راه داد و خاطره های برادرش را
تعریف کرد و سپس افزود: بر این که او صد سال قبل از منزل بیرون رفت و
برنگشت. سپس عزیر که جوانی بیست و پنج ساله بود خود را به برادرش عزیز که
پیرمردی صد و بیست و پنج ساله بود معرفی کرد و با یکدیگر بیست پنج سال دیگر
زندگی کرده و یکی در سن پنجاه سالگی و دیگری در سن صد و پنجاه سالگی وفات
یافت. عالم یهودی ناراحت و غضبناک شد و از جای خود برخاست و گفت: تا
این شخص در میان شما باشد من با شماها سخن نمی گویم، مأمورین هشام این خبر
را برای هشام گزارش دادند و هشام دستور داد که هر چه سریع تر ما را به سوی
مدینه منوره حرکت دهند.[1] .
[~hr~]پی نوشت ها: (1) بحارالانوار: ج 46، ص 309 - 312، تفسیر علی بن ابراهیم: ج 1، ص 88. منبع: چهل داستان و چهل حدیث از امام محمد باقر؛ عبدالله صالحی.
اسم الکتاب : دانشنامه امام باقر علیه السلام المؤلف : جمعی از نویسندگان الجزء : 1 صفحة : 210