اسم الکتاب : دانشنامه امام باقر علیه السلام المؤلف : جمعی از نویسندگان الجزء : 1 صفحة : 186
تیراندازی شگفت انگیز امام باقر
میگویند از امام جعفر صادق علیهالسلام مرویست که: سالی از سالها، هشام
بن عبدالملک به حج آمد و در آن سال، من در خدمت پدرم به حج رفته بودم. پس
در مکه روزی در جمع مردم گفتم: «حمد میکنم خداوندی را که محمد صلی الله
علیه و آله و سلم را به راستی و پیغمبری فرستاد و ما را به آن حضرت گرامی
گرداند، پس ما برگزیدگان خدا بر خلق هستیم و پسندیدگان خدا از بندگان او، و
خلیفههای خدا در زمین میباشیم. پس سعادتمند کسی است که از ما پیروی کند و شقی و بدبخت کسی است که با ما مخالفت و دشمنی نماید.» برادر
هشام، این خبر را به او رساند و هشام مصلحت ندید که در مکه معترض ما شود.
چون آن ملعون به دمشق رسید و ما به سوی مدینه برگشتیم، پیکی به سوی حاکم
مدینه فرستاد تا پدرم و مرا به نزد او به دمشق بفرستد. چون وارد دمشق
شدیم سه روز به ما اجازهی ملاقات نداد، و در روز چهارم ما را به مجلس خود
خواند. چون داخل شدیم، او بر تخت پادشاهی خود نشسته و لشکر خود را مسلح در
دو صف، در برابر خود قرار داده بود، و بزرگان قومش در حضور او به هدف، تیر
میانداختند. چون به خانهی او داخل شدیم، پدرم در پیش میرفت و من از
عقب او میرفتم. چون نزدیک آن ملعون رسیدیم به پدرم گفت: «با بزرگان قوم،
تیر بینداز.» پدرم گفت: «من پیر شدهام و اکنون از من تیراندازی برنمیآید،
اگر مرا معاف داری بهتر است.» او سوگند یاد کرد که: «به حق آن خداوندی که
ما را به دین خود و پیغمبر خود عزیز گردانید، تو را از این کار معاف
نمیدارم.» پس به یکی از مشایخ بنیامیه اشاره کرد و گفت: «کمان و تیر
خود را به او بده تا تیراندازی کند.» پس پدرم کمان را از آن مرد گرفت و یک
تیر در زه کمان گذاشت و به قوت امامت کشید و بر میان نشانه زد. سپس یک تیر
دیگر گرفت و در میان تیر اول زد بطوری که تیر اول را با پیکان به دو نیم
کرد و در میان نشانه، محکم فرو رفت، و همینطور چند تیر پیاپی انداخت و هر
تیر به وسط تیر قبلی میخورد و آن را به دو نیم میکرد. هر تیری که
حضرت میانداخت انگار که بر جگر هشام مینشست و رنگ شومش متغیر میشد، تا
آنکه در تیر نهم بیتاب شد و گفت: «بسیار خوب تیرانداختی ای ابوجعفر، و تو
در تیراندازی ماهرترین عرب و عجم هستی! چرا میگفتی که من قادر نیستم؟!» پس از این کار بسیار پشیمان شد و تصمیم بر قتل پدرم گرفت. سر به زیر افکند و فکر میکرد و من و پدرم در برابر او ایستاده بودیم. چون
ایستادن ما به طول انجامید پدرم خشمگین شد. آن حضرت وقتی که بسیار خشمناک
میشد، نظر به سوی آسمان میکرد و آثار غضب از پیشانی نورانیش ظاهر میشد. چون
هشام ملعون، آن حالت را در پدرم مشاهده نمود، از غضب آن حضرت ترسید و او
را بر بالای تخت خود طلبید، و من نیز به دنبال او رفتم. چون نزدیک او
رسیدیم، برخاست و پدر مرا دربرگرفت و در سمت راست خود نشاند، پس رو به سوی
پدرم گرداند و گفت: «پیوسته باید که قبیلهی قریش بر عرب و عجم، افتخار
کنند که در میان ایشان چون توئی هست، مرا خبر ده که تیراندازی را چه کسی به
تو یاد داده است و در چه مدت آموختهای؟» پدرم فرمود: «میدانی که در
میان اهل مدینه این صنعت شایع است، و من در جوانی، چند روزی مشغول این کار
بودم، و از آن زمان تا به حال، آن را ترک کردهام، چون شما اصرار کردید و
سوگند دادید، امروز کمان به دست گرفتم.» هشام گفت: «مثل این کمانداری هرگز
ندیده بودم، آیا جعفر در این امر مثل تو هست؟» حضرت فرمود: «ما اهلبیت
رسالت، علم و کمال و اتمام دین را که حق تعالی در آیهی «الیوم اکملت لکم
دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا» [1] به ما عطا کرده
است از یکدیگر میراث میبریم، و هرگز زمین خالی نمیباشد از یکی از ما، که
در او کامل باشد آنچه دیگران قاصرند.» چون او این سخن را از پدرم شنید،
بسیار غضبناک شد و روی نحسش سرخ شد و دیدهی راستش کج شد، و اینها علامت
غضب آن ملعون بود، و ساعتی سر به زیر افکند و ساکت شد. [2] .
[~hr~]پی نوشت ها: (1)
سورهی مائده آیهی 3 «یعنی: امروز دین شما را کامل کردم و نعمت خود را بر
شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان آیین شما پذیرفتم.». [2] بحارالانوار ج 46. منبع: عجایب و معجزات شگفتانگیزی از امام باقر؛ واحد تحقیقاتی گل نرگس؛ شمیم گل نرگس چاپ چهارم 1386.
اسم الکتاب : دانشنامه امام باقر علیه السلام المؤلف : جمعی از نویسندگان الجزء : 1 صفحة : 186