اسم الکتاب : دانشنامه امام کاظم علیه السلام المؤلف : جمعی از نویسندگان الجزء : 1 صفحة : 184
حلم امام کاظم
کاری نبود که محبوب خدا و مورد رضایت او باشد، مگر این که امام
علیهالسلام از روی میل و اخلاص آن را انجام میداد، از آن جمله حج خانه
خدا که با پای پیاده و در حالی که مرکبهای سواری پیشاپیش او برده میشدند
برگزار کرد و چهار مرتبه به همراه برادرش جعفر و تمام خانوادهاش به حج
رفت. علی بن جعفر درباره مدتی که این کاروان طی مسافت میکرد نقل میکند
که، سفر اول بیست و شش روز و سفر دوم بیست و پنج روز، و سفر سوم بیست و
چهار روز و چهارمی بیست و یک روز طول کشید [1] . در بیشتر مسافرتهایش
به بیتالله، از راه کنار میرفت و از مردم جدا میشد و دل و اندیشهاش به
خدا متوجه بود، یک مرتبه بدون این که کسی بداند، به صورت ناشناس به مکه رفت
و داستانی با شقیق بلخی [2] برای او اتفاق افتاده است که بیشتر نویسندگان
شرح حال امام، آن داستان را نوشتهاند، و اصل داستان از این قرار است: شقیق
به قصد اعمال حج، در سال 149 ه، یا سال 146 ه عازم بیت الله الحرام شد و
در قادسیه فرود آمد. وقتی که در جای خود مستقر شد، به احوال حاجیان پرداخت،
و به میزان آمادگی آنها مینگریست و در آن میان که سرگرم مطالعه و نگرش بر
حاجیان بود یک مرتبه چشمش افتاد - به طوری که خود میگوید - به جوانی خوش
سیما، گندمگون، لاغر اندام، که بالای جامههایش، جامهای از پشم داشت،
تنها و جدا از همه مردم و دور از اعمال آنها نشسته و با آنان محشور نیست.
در دلش خطور کرد که این جوان از صوفیه است و چون توشهای ندارد و چیزی از
وسایل لازم برای مسافر به همراه ندارد، میخواهد بار سنگینی روی دوش حاجیان
باشد. شقیق تصمیم گرفت که نزد او برود و او را سرزنش کند تا از آن کار
منصرف شود و به راه راست و درست برگردد! همین که شقیق به نزدیکی او رسید،
پیش از این که سخنی به او بگوید، جوان توجهی به طرف او کرد و با بیانی
آهسته و پر از مهر فرمود: «ای شقیق! از بسیاری گمانها دوری کنید که بعضی از
گمانها گناه است»[3] . پیش از این، سخن دیگری نگفت، سپس او را ترک گفت و
به کار خود مشغول شد، شقیق مات و پریشان خاطر از کار آن جوان، که به نام او
را صدا زد و از باطن او خبر داد، عقل از سرش پرید و احترام زیادی، از او
در دلش احساس کرد و اطمینان پیدا کرد که او از بندگان شایسته خدا است و از
این که درباره او گمان بد کرده بود پشیمان شد و تصمیم گرفت که دوباره نزد
او برود و از او پوزش بطلبد و از خطای خود تقاضای بخشش کند. هرچه او را
جست، نیافت. وقتی که کاروانها در بیابان (فضه) فرود آمدند، یک مرتبه شقیق
چشمش به او افتاد، دید همسفرش مشغول نماز است در حالی که از خوف خدا اعضای
بدنش مضطرب، و اشکش چون مروارید به گونههایش میغلطد، ایستاد، تا این که
وی از نمازش فارغ شد، پیش از این که چیزی بپرسد، آن جوان نگاهی به طرف او
کرد و فرمود: «ای شقیق! بخوان: و همانا من آمرزندهام آن که را که توبه کرد
و ایمان آورد و عمل شایسته انجام داد و هدایت یافت»[4] . سپس او را
ترک گفت و به راه خود رفت و شقیق در امواجی از افکار و اندیشهها دست و پا
میزد و همواره میگفت: خدایا! عجبا! او دو بار آنچه در باطن من گذشته بود
به زبان آورد! البته که او از ابدال است. او از بندگان واصل به
خدا، و از هدایت یافتگان است، به فکری عمیق درباره او فرو رفته بود و
کاروان صحراء را در مینوردید، تا این که به (ابواء) رسید. شقیق در آن جا
شروع به جستجو کرد، چشمش به آن جوان افتاد و به جانب او شتافت. ناگهان دید
که او کنار چاهی ایستاده و آب برمیدارد، در دستش مشک کوچکی بود که در چاه
افتاد، او گوشه چشمی به طرف آسمان کرد، در حالی که با نهایت خضوع و ایمان
خدا را مخاطب قرار داده بود، میگفت: «خدایا! وقتی که تشنه آب شوم تو
آب آشامیدن منی و هنگام گرسنگیام تو قوت و غذای منی! خدای من، آقای من! من
جز تو کسی را ندارم، مشک آبم را از دست من مگیر...» و بیش از این
نگفت، تا این که فوری آب تا سر چاه بالا آمد در حالی که مشک روی آب گردش
میکرد.دستش را دراز کرد آن را برداشت و از آن وضو ساخت و چهار رکعت نماز
خواند، سپس به سمت تودهای از شنهای بیابان رفت و مشتی از آن برداشت و
داخل مشک ریخت و آنها را تکان داده از آن آشامید. شقیق جلو رفته و به وی
سلام داد و گفت: از آنچه خداوند به تو مرحمت کرده است، به من بخوران! «ای
شقیق! نعمتهای ظاهری و باطنی خداوند بر من تمام نشدنی است، پس به
پروردگارت خوش گمان باش!» سپس مشک را به او داد و او نیز از آن آشامید
در آن آرد نرم آمیخته با شکر بود، شقیق - چنانکه خود میگوید - هرگز
آشامیدنی لذیذتر و گواراتر از آن نیاشامیده بود، چند روزی بدون میل به
خوردنی و آشامیدنی در آن جا ماند و بعد که از او جدا شد یکدیگر را ندیدند
مگر در مکه، که او را در کنار «قبة الشراب» در تاریکی آخر شب، در حالی دید
که با خشوع و گریه و زاری نماز میخواند و به همین حال بود تا این که سفیدی
صبح برآمد، آنگاه از جا برخاست و به طرف «کنار مطاف» رهسپار شد و در آن جا
دو رکعت نماز فجر را بجا آورد و نماز صبح را با مردم برگزار کرد، سپس رو
به جانب خانه کعبه کرد و پس از طلوع خورشید آن را طواف کرد و پس از فراغت
از طواف، نماز طواف بجا آورد، آنگاه از بیت خارج شد. شقیق به قصد این
که سلامی به او بدهد و به دیدارش تشرف حاصل کند، به دنبال وی حرکت کرد.
ناگاه خدمتگزاران و غلامان را دید که در اطرافش میگردیدند و سمت راست و
چپش را گرفتند. تودههای مردم هجوم آوردند، دستها و پهلوهای او را
میبوسیدند. شقیق از آن حالت در شگفت ماند و از اطرافیان آن بزرگوار نام
همسفرش را پرسید: گفتند: «این موسی کاظم علیهالسلام است». آن جا بود که
شقیق ایمان آورد و یقین پیدا کرد که چنان کرامت و بزرگی سزاوار امام [5]
است، یکی از شعراء این رویداد را به شعر درآورده است: سل شقیق البلخی عنه بما عاین منه و ما الذی کان ابصر قال: لما حججت عاینت شخصا شاحب اللون ناحل الجسم اسمر سائرا وحده و لیس له زاد فما زلت دائما اتفکر و توهمت انه یسأل الناس و لم أدر أنه الحج الأکبر ثم عاینته و نحن نزول دون قید علی الکثیب الاحمر یضع الرمل فی الاناء و یشربه فنادیته و عقلی محیر اسقنی شربة فلما سقانی منه عاینته سویقا و سکر فسألت الحجیج من یک هذا قیل هذا الامام موسی بن جعفر [6] . البته
داستان شقیق، گوشهای از کرامات امام علیهالسلام و آنچه از ایمان و دانشس
در آن بزرگوار وجود داشته را در حد تحمل نفوس، روشن میسازد.
[~hr~]پی نوشت ها: (1) بحارالأنوار: 11 / 261. (2)
شقیق بلخی از بزرگترین عابدان و زاهدان جهان اسلام است، او در آغاز کار از
شکاکان بوده، بعد توبه نصوح کرد و اموال خود را که بالغ بر سیصد هزار درهم
بود صدقه داد، وی سیصد ده داشت و همه را در راه خدا داد به طوری که پس از
شهادت در جنگ کولان، یک کفن برای تکفین نداشت. بیست سال لباس پشمینه و خشن
میپوشید و میگفت: بیست سال به قرآن عمل کردم تا فهمیدم که فرق بین دنیا و
آخرت دو حرف است و آن دو حرف عبارتند از آیه مبارکه: «پس آنچه داده شدید
از چیزی، مایه تعیش زندگانی دنیا است و آنچه نزد خداست، بهتر و پایندهتر
است» [سوره شورا: آیه 35.]. و همواره میگفت: سه خصلت افسر زهد و
پارسایی است: اول - آن که برخلاف هوای نفس حرکت کردن، نه مطابق هوای نفس.
دوم - آن که پارسایی در عمل به پارسایی قلبی بینجامد. سوم - آن که هرگاه
انسان با خود خلوت میکند، به خاطر آورد که چگونه به قبر وارد و از آن جا
خارج خواهد شد. و تشنگی، گرسنگی، برهنگی و طول روز قیامت را یاد کند، و
حساب، صراط، طولانی بودن حساب، و رسوایی صحرای محشر را به یاد آورد، و
هنگامی که اینها را یاد کند از یاد دنیای فریبنده باز خواهد ماند، پس از
این که چنین شد از دوستداران زهاد خواهد بود، و هر که دوستدار آنان شود با
آنهاست. و میگفت: هر که میخواهد معرفت به خدا پیدا کند، باید ببیند
به وعدههای الهی دلبستهتر است یا به وعدههای مردم. و به یکی از یارانش
گفت: از توانگران دوری کن، زیرا وقتی که تو دلبسته آنها شدی و در آنها طمع
داشتی، آنان را خدای خود قرار دادهای نه خدای عزوجل را. این مطالب در
«حلیة الاولیاء» جلد 8 صفحه 59 تا 71، آمده است و صاحب کتاب، سخنان زیادی
از حکمتها و سفارشهای ارزنده او را نقل کرده و در «لسان المیزان» جلد 3
صفحه 152 - 151 آمده است که شقیق اوصاف زیادی دارد که این مختصر را گنجایش
آن نیست. او در سال) 194 ه) در جنگ کولان به شهادت رسید. [3] سوره حجرات: آیه 12. [4] سوره طه: آیه 82. [5]
اخبار الدول: ص 112، جوهرة الکلام: ص 141 - 140، مختار صفوة الصفوة: ص
153، جامع کرامات الأولیاء: 2 / 229، نورالأبصار: ص 135، مثیر الغرام،
معالم العترة، المناقب، البحار، کشف الغمة، و دیگر منابع. [6] مطالب السؤول: ص 84، بحار: 11 / 55، مناقب. از شقیق بلخی آنچه را که از او (امام) دیده و آنچه را که مشاهده کرده است، بپرس؟ (شقیق) گوید: وقتی که عازم حج بودم کسی را دیدم رنگ پریده، لاغراندام و گندمگون. تنها راه میرفت و زاد و توشهای نداشت و من همواره درباره او میاندیشیدم. و گمان کردم که او از مردم، گدایی میکند! و نفهمیدم که او خود، حج اکبر است. سپس به چشم دیدم او را - در حالی که ما فرود آمده بودیم - بدون هیچ قیدی، روی تل شن قرمز، شنها را در ظرف میریزد و میآشامد، پس او را در حالی که عقلم حیران بود، صدا زدم: جرعهای بر من بنوشان! وقتی مرا از آن نوشانید، دیدمش، آرد نرم آمیخته به شکر است. از حاجیان پرسیدم: این کیست؟ گفتند: این امام موسی بن جعفر (علیهماالسلام) است. منبع: تحلیلی از زندگانی امام کاظم؛ باقر شریف قرشی؛ ترجمه محمدحسین عطایی.
اسم الکتاب : دانشنامه امام کاظم علیه السلام المؤلف : جمعی از نویسندگان الجزء : 1 صفحة : 184