راهب سر خود را از صومعه بيرون آورد ديد آن نور از آن نيزه است كه سر
بريده را براو زدهاند قد لحق النّور بعنان السّمآء نور آن سر منور مثل عمود سر به
آسمان كشيده راهب ديد درى از آسمان گشوده شد
و ملائكه بسيار از آن در بيرون آمدند و قصد زمين كردند تا رسيدند به نزديك آن سر مطهر
و مىگفتند السّلام عليك يابن رسول اللّه السّلام عليك يا ابا عبد اللّه راهب از ديدن
عجائب به جزع و ناله درآمد يقين كرد كه اين سر سر حاكم زمين و آسمان است از صومعه بزير
آمد پرسيد من زعيم القوم؟ بزرگ جماعت و موكّل اين سر منوّر
كيست؟ خولى بن يزيد را نشان دادند خولى را راهب ديد و پرسيد اين
سر كدام بزرگوار است؟ گفت سر
حسين بن على عليه السّلام است كه مادرش فاطمه زهرا عليها السّلام دختر محمّد مصطفى
صلّى اللّه عليه و آله پيغمبر ما
است .
راهب گفت تبّالكم
و لما جئتم فى طاعته واى برشما پسر پيغمبر خود
را كشتيد و در اطاعت نانجيب درآمديد اخيار و علماء ما راست گفتهاند كه
ما را از افعال شما خبر دادهاند، گفتهاند چون اين
بزرگوار را مىكشند از آسمان خون و خاكستر مىبارد آنروز كه خون از آسمان مىباريد
من ديدم و امروز دانستم كه اين مرد وصى پيغمبر است
زيرا كه اين علامت نيست مگر از براى اين و اكنون از شما درخواست مىكنم كه يكساعت اين
سر را بمن بسپاريد و در وقت رفتن بگيريد .
خولى ملعون گفت نمىدهم
مىخواهم اين سر را بنزد يزيد ببرم و جايزه بگيرم .
راهب گفت جايزه
شما بنزد يزيد چند است گفت بدره دو هزار مثقالى .
راهب گفت آن
بدره زر را من مىدهم سر را بمن بدهيد فاحضر الرّاهب الدّرهم راهب زر را حاضر كرد سر
را تسليم وى كردند و هو على القناة يعنى سر برنيزه بود بزير آوردند راهب آن سر را مثل
جان در برگرفت فقبّله و يبكى شروع كرد بوسيدن و گريستن و
مىگفت يعزّ و اللّه علىّ يا ابا عبد اللّه ان لا اواسيك بنفسى