بحيره رفتند به كيرزا از آنجا نامه به والى بعلبك نوشتند و وى را از قدوم
خود اخبار دادند
واقعه بعلبك
والى حكم كرد مردم شهر با عزّت و احترام مالاكلام سپاه ابن زياد را وارد
كنند بعد از زينت شهر و آئينبندى و افراشتن اعلام بند به بند رقّاص و سازنده واداشت
فامر بالجوارى و بايديهم الدّفوف و نشرت الأعلام و ضربت البوغات تا آنكه آل اللّه را
وارد كردند بعد از نزول به منزل بس كه خوش گذشت كه
صاحب مقتل مىنويسد باتوا بمثلين يعنى بغير از خوردن شراب و خوشگذرانى ديگر به كارى
مشغول نشدند امّا براسيران آل محمّد در آن بلد بسيار بد گذشت كه
عليا مكرّمه امّ كلثوم سلام اللّه عليها پرسيدند نام
اين شهر چيست كه اينقدر مردم آن بىدين هستند؟
گفتند بعلبك
است آن مخدّره نفرين كرده فرمود اباد اللّه تعالى خضراتهم و لا اعذب اللّه تعالى شربهم
و لا دفع ايدى الظّلمة عنهم الى آخر خداوند پوچ و پراكنده كند حاصل اين بلد را و آب شيرين به كام ايشام نرسد و دست ظلمه از اين
قوم كوتاه نشود
واقعه صومعه راهب
چون لشگر
ابن زياد به پاى صومعه راهب رسيدند در آنجا فرود آمدند سرها و
اسيران را جاى دادند سرها را در جانبى از صومعه و اسراء را در طرفى بازداشتند و لشگر
مشغول عشرت و سرور شدند و اهل بيت گرد هم
در افغان و ناله گرديدند، در
مقتل ابو مخنف آمده : فلمّا عسعس الليل
سمع الرّاهب دوّيا كدوّى الرّعد و تسبيحا و تقديسا يعنى چون تاريكى
شب عالم را فراگرفت راهب صومعه صداى تسبيح و تقديسى شنيد كه مانند رعد مىخروشيد و
نورى پيدا شد كه عالم را روش كرد و پرتو آن در صومعه وى شعاع افكند فاطّلع الرّاهب رأسه من الصّومعة