است قضا را در پهلوى آن
خانه خانهاى بود كه روزنهاى داشت پير در
آن خانه درآمد و از آن روزنه نگاه كرد ديد اين روشنى از آن صندوق ساطع است و هردم زياد
مىشود كمكم روشنائى افزون مىگرديد تا بجائى رسيد كه هيچ ديده تاب مشاهده آن نور
نداشت
شعر
دردا كه هيچ ديده ندارد در اين جهان
تاب اشعه لمعات جمال او
آنجا كه كرد بارقه نور او ظهور
گو عقل دم مزن كه ندارد مجال او
الحاصل بعد از غلبه آن نور سقف خانه بشكافت و هبط من السّمآء هودج و طلعت
منه خاتون و ضيئة و احتفت حوار بديع و الجمال هودجى از نور بزمين آمد در ميان آن هودج
خاتونى نورانى بود كه مثل قرص خورشيد از ميان عمارى بيرون آمد كنيزان بسيارى كه به
جوارى دنيا نمىماندند در اطراف وى حلقه زده بودند و چند كنيزى پاكيزه روى فرياد طرّقوا طرّقوا برمىكشيدند كه راه دهيد راه دهيد مادر همه آدميان
حوّا و صفيّه مىآيد بعد از او هودجى ديگر با حوريان پرى پيكر آمدند
و طرّقوا مىگفتند راه بدهيد كه حرم خليل ساره خاتون مىآيد ثمّ نزل هودج آخر پس هودجى ديگر با حوريان قمرمنظر آمدند كه راه بدهيد هاجر مادر اسمعيل ذبيح
مىآيد هودج ديگر با حورى خورشيد صورت آمدند طرّقوا گفتند مادر
يوسف صدّيق راحيل آمدند هودج ديگر آمد كه كلثوم خواهر موسى كليم آمد هودج ديگر آسيه
خاتون زوجه فرعون آمد محمل ديگر با جمعى ديگر آمدند كه مادر عيسى عليه السّلام مريم
بنت عمران مىآيد هودج ديگر با خروش عظيم و غوغا پيدا شد
كه اينك خديجه خاتون حرم سيد انبياء مىآيد فاقبلن جميعا الى الصّندوق تمام اين مخدرات
و حوارى با گريه و زارى دور صندوق جمع شدند