اى پليدك، آن
روز كه با شوكت تمام براسبى سيمينلجام نشسته بودى و سرى همچون ماه تمام به گردن اسب آويخته بودى عيش و نشاطى داشتى و صورتى بهتر از صورت تو نديدم، اكنون چرا باين روز افتادى كه از تو قبيحتر و سياهتر كسى را نمىبينم؟
قاسم گويد : حرمله شروع كرد
به گريه كردن و گفت اى
قاسم به خدا از همان روز كه اين فعل از من صادر شد شب كه به خواب رفتم ديدم دو نفر
شديد الغضب آمدند گريبان مرا گرفتند و در ميان آتشى افروخته انداختند و هرشب تا حال اين كار را برسر من مىآورند
و كسى نيست كه مرا از دست ايشان خلاص كند .
فرد
ديدى كه خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد كه شب را سحر كند
امّا روايت مجلسى عليه الرّحمه :
در بحار از ابو الفرج و او نيز از مدائنى و او از قاسم بن اصبغ روايت
مىكند كه گفت :
نامردى از بنى دارم را ديدم صورتى چون قير
سياه دارد كنت اعرفه جميلا شديد البياض و من پيش از
آن ديده بودم و او را مىشناختم وى بسيار نيكو صورت و سفيدروى بود پرسيدم چرا به
اين روز افتادى؟
جواب داد :
انّى
قتلت شابّا امرد مع الحسين عليه السّلام و بين عينيه اثر السّجود من در كربلا جوانى
امرد را كه با حسين عليه السّلام بود كشتم در ميان دو چشمش آثار
سجده بود و از آن روز الى اكنون هرشب كه بخواب مىروم آن جوان مىآيد و گريبان مرا مىگيرد و در آتش جهنم مىاندازد و هركس كه بيدار است صداى مرا مىشنود .