امام عليه السّلام فرمود :
اى
جوان نورس شايد مادرت راضى به مبارزت و ميدان رفتن تو نباشد برگرد .
عرض كرد : تصدّقت شوم،
امّى امرتنى بذلك مادرم مرا امر كرده كه جان فداى خاك پايت كنم
و او شمشير به كمرم بسته تا جهاد نمايم .
اشگ حضرت جارى شد و اصحاب امام عليه السّلام نيز به گريه درآمدند كه كار سيّد الشهداء به كجا رسيده كه اطفال خردسال از آن جناب
حمايت مىكنند، بارى آن جوان روى به معركه نهاد و وارد ميدان شد و اين رجز بخواند :
اميرى حسين و نعم الامير
سرور فؤاد البشر النّذير
على و فاطمه والده
فهل تعلمون له من نظير
له طلعة مثل شمس الضّحى
له غرّة مثل بدر منير
پس از
خواندن رجز خود را زد به درياى لشگر، آن شير بچه بيست نفر از آن نامردان را به خاك
هلاكت افكند بازوانش از كار افتاد عطش براو غالب شد آن ناپاكان فرصت را غنيمت شمرده
به او هجوم آورده و از پا درآوردنش
و وقتى آن جوان روى خاك افتاد سرش را بريده و بطرف لشگر امام عليه السّلام پرتاب كردند مادرش دويد و سر را برداشت و بوسيد و گفت : آفرين برتو اى
نور ديده كه مرا پيش فاطمه
سلام اللّه عليها روسفيد كردى سپس سر را بطرف لشگر عمر سعد پرتاب نمود
و يك نفر را با آن كشت و پس از
آن درنگ نكرد عمود خيمه را كشيد و گفت اين
زندگى از براى من بعد از شوهر و پسر ديگر
بكار نمىآيد مردانه برآن نامردان حمله كرد و اين رجز بخواند :
انا عجوز، سيّدى ضعيفة
خاوية بالية نحيفة
اضربكم بضربة غنيفة
دون بنى فاطمة الشريفة
يعنى من زنى شوهرمرده، ضعيفه پير و
ناتوانى باليده نيم جانى هستم كه