گرفت عروة
بن قيس احمسى را كه يكى از ناموران كوفه بود طلبيد و به او گفت : برو از ابى عبد
اللّه الحسين بپرس براى چه به
اين ديار آمده است؟
عروه خودش يكى از كسانى بود كه براى امام عليه السّلام نامه داده و آن
جناب را به اين سرزمين دعوت كرده بود لذا پس از
درخواست ابن سعد چهرهاش زرد
و عرق خجلت و شرمسارى برپيشانيش ظاهر گرديد، سر
بزير انداخت و اندكى بعد سر برآورد و گفت : اين كار از من
نمىآيد .
پسر سعد
كه ديد وى از رفتن بنزد امام عليه السّلام امتناع مىورزد رو به لشگريان نمود و گفت : يكى از شما رفته و اين پيغام را
برساند، هيچ كس جواب نداد زيرا اكثر آنها محضر امام عليه السّلام نامه داده و حضرتش
را دعوت كرده بودند ازاينرو همگى سرها به زير انداختند تا بالاخره كثير بن عبد اللّه
شعبى كه شخصى شجاع و دليرى بىباك و بىاندازه وقيح و بىحيا بود از جا برخاست و گفت : حال كه كسى نمىرود من خواهم رفت و اگر بخواهى او را بكشم .
پسر سعد
از بىحيائى و بىشرمى او بىحيائى خود را فراموش كرده گفت : نه مىخواهم
فقط از او بپرسى سبب آمدنش به اين ديار چيست؟
كثير از خيمه بيرون شد در حالى كه تيغى به كمر بسته با تكبر و تبختر خاصى
رو به خيام حرم روانه شد به خيمهها كه رسيد به سراغ سراپرده امام عليه السّلام رفت
نزديك خيمه امام عليه السّلام كه رسيد نعره زد : يا حسين يا حسين حضرت اين صدا بشنيد، رو به اصحاب نمود فرمود :
اين بىادب كيست كه چنين فرياد
مىكشد؟
ابو ثمامه صائدى كه پردهدار خيمه
امام عليه السّلام بود پيش رفت
او را شناخت، محضر سلطان عالمين آمد عرضه داشت :
فدايت شوم قد جائك شرّ اهل الارض بدترين اهل روى زمين به سوى شما آمد،
ناپاكى است فتّاك و بىباكى است سفّاك، نامش كثير بن عبد اللّه شعبى است .