از آن طرف عمر سعد نيز به سوى سراپرده خود شد، اسباب و اسلحه حرب خود
را خواست، آلات و ادوات خود را آراست، اسبهاى متفرقه خود را جمع آورى كرد و يراقگيرى
نمود وارد كاخ خود شد در همين هنگام دربان از در وارد شد گفت : يابن سعد گروهى درب سرا اجتماع كرده و اذن دخول مىخواهند و مىگويند ما اولاد مهاجرين
و انصار هستيم .
عمر سعد برمسند نشست و گفت : بگو داخل شوند .
پس از
صدور اذن گروهى گريان و مضطرب داخل شدند، عمر سعد پرسيد اى
برادران چه شده كه اينطور مضطرب بوده و زارى مىنمائيد، مگر
كسى به شما تعدّى و ظلم نموده؟
گفتند : نه، اضطراب و گريه ما براى آن است كه شنيدهايم تو كمر قتل امام حسين را برميان بسته و اراده
جنگ او دارى و ابوك سادس الاسلام پدرت سعد
وقاص ششمين مرد اسلام بود و در خدمت حضرت رسول مختار كمر خدمت بسته بود و سينه خويش
را هدف تير بلا كرده بود و آنقدر حمايت از آن سرور نمود و در ترويج اسلام كوشيد تا چشم از اين عالم پوشيد و
ذكر خير او در روزگار باقى مانده و ما شنيدهايم تو بواسطه ملك رى اراده كشتن پسر پيغمبر خدا
كرده و مىخواهى پسر مرتضى
على عليه السّلام را به قتل رسانى، اى عمر :
فرد
چه كار آيدت رى به اين ناخوشى
كه فرزند زهراى اطهر كشى
امروز چشم عالمى
به جمال تنها يادگار پيغمبر و
يكتازاده زهراء روشن مىباشد و امير تمام عالميان فقط او است و با اين وصف تو چگونه راضى شدهاى به اين عمل ناجوانمردانه و فعل قبيح و شنيع اقدام كنى، بيا
خود را از اين كار بازدار و اميد عالمى را قطع منما و اين ننگ را در اين دودمان تا
قيام قيامت باقى مگذار .