دشمن او را يارى كنى براى كشتنش در دنيا نخواهى ماند مگر اندكى .
عمر در جواب او گفت : افبالموت تخوّفنى
يعنى اى كامل آيا به مرگ و كشته شدن مرا مىترسانى و بدرستى كه چون من از كشته شدن او فارغ شوم امير و رئيس خواهم بود برهفتاد هزار سوار
و صاحب اختيار خواهم بود در ملك رى .
پس كامل
عليه الرّحمه فرمود : اى عمر گوش ده تا از براى تو حديث صحيحى نقل كنم كه اگر به آن گوش دهى اميدوارم نجات تو در آن بوده باشد .
عمر بدسيرت گفت : آنچه حديث است؟
كامل فرمود :
بدانكه
من با پدرت به سفر شام مىرفتيم، پس شتر
من از قافله جدا شده و راه را گم كردم
و در بيابانها سرگردان و تشنه مىگرديدم كه ناگاه به دير راهبى رسيدم، پس به جانب آن روانه شدم و از حيوان خود پياده شدم
و به در آن دير خود را رساندم به اميد آنكه شايد آبى بياشامم كه ديدم راهبى سر از دير
بيرون كرده برمن مشرف شد و گفت چه مىخواهى؟
من گفتم : تشنهام .
راهب گفت : توئى از امّت
آن پيغمبرى كه به قتل مىرسانند بعضى از آن امّت بعضى ديگر
را مثل سگها به جهت دوستى دنيا؟
من در جواب او گفتم : من از امّت مرحومه پيغمبر آخر الزّمان صلّى اللّه عليه و آله مىباشم .
راهب گفت : واى برشما در
روز قيامت زيرا كه شما شريرترين همه امّتها هستيد زيرا تعدّى و ظلم كرديد برعترت پيغمبر خود و ايشان را كشتيد و از منزلهاى خود آواره كرديد و بدرستى كه من در
كتابهاى خود يافتهام كه شما پسر دختر پيغمبر خود را مىكشيد و زنان او را اسير مىكنيد و اموالش را به غارت مىبريد .