مسلم كه شمشير كشيده ديدند اشگ از چشمشان جارى گشت و گفتند :
اى شيخ دست ما را بگير و ببر بازار و ما را بفروش و به قيمت ما انتفاع
ببر و ما را مكش كه پيغمبر دشمن
تو باشد .
گفت : چارهاى نيست جز آنكه شما را بكشم و سر شما را براى عبيد
اللّه ببرم و دو هزار در هم جايزه بگيرم .
گفتند : اى شيخ قرابت
و خويشى ما را با پيغمبر خدا
ملاحظه فرما .
گفت : شما را با آن
حضرت قرابتى نيست .
گفتند : پس ما را زنده بنزد ابن زياد ببر تا هرچه خواهد در
حق ما حكم كند .
گفت : من بايد به ريختن
خون شما در نزد او تقرّب جويم .
گفتند : پس برصغر سن و كودكى ما رحم كن .
گفت : خدا در دل من
رحم قرار نداده .
گفتند : الحال كه چنين است و لابد ما را مىكشى پس ما
را مهلت بده كه چند ركعت
نماز كنيم .
گفت : هرچه خواهيد
نماز كنيد اگر شما را نفع بخشد .
پس كودكان
مسلم چهار ركعت نماز گذاردند پس از
آن سر به جانب آسمان بلند نمودند و با حقتعالى عرض كردند : يا حىّ، يا حليم، يا احكم الحاكمين احكم بيننا و بينه بالحق .
آنگاه آن ظالم شمشير به جانب برادر بزرگ كشيد و آن كودك مظلوم را گردن زد و سر او را در توبره نهاد طفل كوچك كه چنين ديد
خود را در خون برادر افكنده و مىگفت :
به خون برادر خويش خضاب مىكنم تا باين حال رسول خدا را ملاقات كنم .
آن ملعون گفت : الحال تو را
نيز به برادرت ملحق مىسازم، پس آن
كودك مظلوم را نيز گردن زد
و سر از تنش برداشت و در توبره گذاشت و
بدن هردو را به