حجاه و لا مذحج اليوم ( اى طائفه مذحج
كجائيد مگر يك مذحجى در اين شهر امروز نيست به فرياد من برسد ) و آنقدر فرياد كرد و اقوام خود را خواند ولى كسى به فريادش نرسيد از
روى حميّت و غيرت قوّت كرد بند را از بازوهاى خود همچون تار عنكبوت گسيخت مانند شير از بند جسته مىغرّيد و فرياد مىزد اى بىهمّت مردم كارد يا
شمشير و يا عصائى به من برسانيد تا اين ناپاكان را به سزاى اعمالشان برسانم، اراذل
و اوباشها كه اسلحه داشتند براو هجوم آورده و دوباره دستگيرش كردند، بازوانش را محكم
بسته و در بازار نشاندند، ابن زياد غلام زشترو و بدمنظرى داشت به نام رشيد كه برخى
از اهل ذوق در وصفش گفتهاند :
چو ديو دوزخى عفريتروئى
چه زاغ گلخنى بيهودهگوئى
دهانش را كسى ناديده برهم
لبش از زشتگوئى نافراهم
رشيد شمشير كشيد گفت : اى هانى گردنت را بكش و راست نگهدار مىخواهم با اين تيغ بزنم .
هانى گفت : آنقدر سخى نيستم
كه در كشتن خود كمك كنم .
آن غلام بدسيرت و زشتكردار ضربتى زد ولى كارگر نشد، هانى رو به درگاه
قاضى الحاجات نمود و عرض كرد الى الله المعاد، اللّهم الى رحمتك و رضوانك .