رفتم كه او را گردن بزنم
از سوز دل مىگفت : خدايا ميان ما
و اين قوم حكم كن كه ما را گول زده
و خوارمان كردند .
اى امير مسلم در مناجات بود كه ضربتى بگردنش زدم كارگر نشد .
مسلم گفت : بس نيست؟
گفتم : نه، ضربت ديگر
زدم كارش را ساختم و سرش را از بدن جدا كردم .
شهادت هانى بن عروه بدست اراذل و اوباش عبيد اللّه بن زياد ملعون
بعد از آنكه جناب مسلم بن عقيل را شهيد كرده و بدن مباركش را از بام دار
الاماره به كوچه انداخته و سرش را نزد ابن زياد نابكار آوردند آن ناپاك در صدد كارسازى
جناب هانى بن عروه برآمد و كمر قتل او را بست، به روايت مرحوم شيخ مفيد در ارشاد محمّد
بن اشعث از جا برخاست و در مقابل ابن زياد تعظيم كرد و گفت :
اى امير مقام و مرتبه هانى و مكانت او بين اشراف و اعيان كوفه معلوم و
واضح است، وى مرد بزرگى است و صاحب ايل و قبيله و عشيره زيادى مىباشد و همه واقفند
كه من او را به حضور تو آوردهام و او در پناه من
حاضر شد به قصر دار الاماره بيايد لذا تمنّا دارم كه او را به من ببخشى و نگذارى كه
قبيلهاش با من دشمن شوند .
ابن زياد وعده داد كه وى را خواهم بخشيد ولى بعدا رأى او عوض شد و فرمان
داد تا هانى را از حبس آوردند، گفت : او را به چهار سوق بازار برده و گردن بزنيد
تا او و اهل كوفه بدانند من از ايل و قبيله او هراسى ندارم .
جلّاد آن پيرمرد روشنضمير
را از زندان بيرون آورد و بطرف ميدان گوسفندفروشان برد،
هانى به فراست دريافت كه او را به كجا مىبرند و چه قصدى
دارند لذا پيوسته فرياد مىكرد و از اهل شهر كمك مىجست و مىگفت : وامذ