نجاشى در صفين شاعر على (ع) بود. شراب خورد و على (ع) او را حد زد و
نجاشى در خشم شد و به معاويه پيوست و على (ع) را هجو نمود.
عوانه گويد: روز اول رمضان بود، نجاشى از خانه بيرون آمد. در راه ابو
سمّال اسدى [65] را ديد كه بر در خانه خود نشسته است. ابو سمّال پرسيد به كجا
مىرود.
نجاشى گفت: به محلّه كناسه. ابو سمّال گفت: مىخواهى از كله و دنبه
گوسفندى كه از اول شب در تنور گذاشتهام و اكنون پخته شده بخورى؟ نجاشى گفت: واى
بر تو، آيا در روز اول رمضان؟
ابو سمّال گفت: چيزى را كه از آن خبر نداريم به ياد ما مياور. نجاشى
گفت: خاموش باش.
ابو سمّال گفت: سپس به تو شرابى صاف و گوارا مىدهم كه خاطر را خوش
كند و در رگها بدود و قوت بيفزايد و طعام بگوارد و زبان به سخن گويا كند. نجاشى
فرود آمد و چاشت خوردند و ابو سمّال نبيد آورد و نوشيدند. در اواخر روز بود كه صدا
بلند كردند. در همسايگى آنها يكى از اصحاب على (ع) و شيعيان او مىزيست. نزد على
(ع) رفت و ماجرا بازگفت.
على (ع) جمعى را بر سر آنان فرستاد. بيامدند و خانه را محاصره كردند
ابو سمّال چون وضع را چنان ديد خود را به محله بنى اسد افكند و پنهان شد. ولى
نجاشى را گرفتند و نزد على (ع) بردند. روز ديگر او را كه تنها شلوارى بر پاى داشت
بداشت و هشتاد تازيانه زد و بيست تازيانه ديگر بر آن افزود. نجاشى گفت: يا امير
المؤمنين آن هشتاد تازيانه حد بود ولى اين بيست كه افزودى چه بود؟ گفت: براى
گستاخيت در برابر پروردگارت و روزه نداشتنت در ماه رمضان.
على (ع) پس از اجراى حد نجاشى را همچنان با تنها شلوارى به پاى در
برابر ديد مردم نگاه داشت. بچهها در اطراف او بانگ و خروش مىكردند كه «نجاشى خود را آلوده كرده» و
نجاشى مىگفت: نه به خدا، آن مشك يمنى است و سربندى محكم دارد.
هند بن عاصم سلولى بر او گذشت و رداى خود بر او افكند. سپس هر كس
رداى خود بر روى او افكند تا شمارشان افزون شد. و او چنين سرود:
اذا اللّه حيّا صالحا من عباده
هرگاه خدا بخواهد بر يكى از بندگان
تقيّا فحيّا اللّه هند بن عاصم
صالح خود درود فرستد، پس درود باد بر
و كل سلولى اذا ما دعوته
هند بن عاصم. هر سلولى كه فرا-
سريع الى داعى العلى و المكارم
خواندهام، شتابان به سوى كسى كه به برترى و مكارم دعوت مىكند رفته
است.