با عدم شود و ديگرى در وجود آيد كه ميان ايشان چيزى مشترك نبود نتوان
گفتن كه اين موجود آن موجود شد و آن ماده حامل قوت فناى صورتها باشد و چون مواد
جسمانى قابل فنا نيست جواهر مجرده كه از دنس هيولى مقدّس بود اولى باشد بعدم قبول
فنا و غرض از بيان اين قضيه آنست كه تا كسى را كه در اين علم خوض نمايد مقرر باشد
كه بدن آلتى و ادواتى است نفس را مانند آلات و ادوات صناع و محترفه را نه چنانكه
جماعتى تصور كنند كه بدن محل يا مكان او است چه نفس جسم و جسمانى نيست كه بمحل و
مكان تعلق تواند گرفت پس قوت بدن نسبت با نفس چون قوت آلات بود باضافت اصحاب
صناعات و اين معنى در كتب نظر بشرح و بسط موشح باستشهاد براهين حقيقى موجود است
اينقدر اينجا كفايت بود و اللّه اعلم.
فصل سوم در تعديد قواى نفس انسانى و تميز آن از ديگر قوى
نفس باشتراك اسم شامل است چند معنى مختلف را و آنچه از آن معانى تعلق
بدين بحث دارد سه است اول نفس نباتى كه ظهور آثار او اصناف نبات و انواع حيوان و
اشخاص انسان را شامل است دوم نفس حيوانى كه تصرف او بر اشخاص انواع حيوان مقصور
است سيم نفس انسانى كه نوع مردم بدان از ديگر حيوانات ممتاز است و هر يكى را از اين
نفوس چند قوت باشد كه هر قوتى از آن مبدء فعلى خاص بود.
اما نفس نباتى را سه قوتست اول قوت غاذيه و عمل او باعانت چهار قوت
ديگر تمام شود جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه دوم قوت منميه و عمل او باعانت غاذيه
و قوتى ديگر كه آنرا مغيره خوانند صورت بندد سيم