responsiveMenu
صيغة PDF شهادة الفهرست
   ««الصفحة الأولى    «الصفحة السابقة
   الجزء :
الصفحة التالیة»    الصفحة الأخيرة»»   
   ««اول    «قبلی
   الجزء :
بعدی»    آخر»»   
اسم الکتاب : جامع المقدمات( جامعه مدرسين) المؤلف : جمعى از علما    الجزء : 1  صفحة : 632

الفهرس‌

آداب المتعلّمين 7

الأمثلة 41

شرح الأمثلة 45

صرف مير 99

التصريف 153

شرح التصريف 169

الصيغ المشكلة 283

العوامل للجرجاني 293

العوامل المنظومة 297

شرح العوامل في النحو 301

العوامل لملّا محسن 337

الهداية 371

شرح الانموذج 441

الصمدية 569

الكبرى في المنطق 609

 

 



[1] (1) بحار الأنوار: ج 1 ص 32 س 1.

[2] ( 1 و 2) الواجب نوعان عينيّ و كفائيّ. و العينيّ ما يجب على المكلّف في كلّ زمان و مكان و شرائط، كالصلاة، و الكفائيّ ما يجب على المكلّف إن لم يأته من به الكفاية، كدفن الميّت.

[3] ( 1 و 2) الواجب نوعان عينيّ و كفائيّ. و العينيّ ما يجب على المكلّف في كلّ زمان و مكان و شرائط، كالصلاة، و الكفائيّ ما يجب على المكلّف إن لم يأته من به الكفاية، كدفن الميّت.

[4] (1) سفينة البحار: ج 2 ص 628 س 15.

[5] (1) فيه بحث، على الاستاذ توضيحه.

[6] (1) بحار الأنوار: ج 73 ص 159 س 12.

[7] (1) منية المريد: ص 138.

[8] (1) بحار الأنوار: ج 2 ص 105 س 7.

[9] (1) الطّلاق: 3.

[10] (2) نهج الفصاحة: ص 199 س 16.

[11] (1) قاله أمير المؤمنين( عليه السّلام): خذوا من كلّ علم أرواحه و دعوا ظروفه فان العلم ....

[12] (1) المواعظ العددية: ص 86 س 27.

[13] (1) بحار الأنوار: ج 73 ص 320 س 10.

[14] (1) بحار الأنوار: ج 73 ص 318 س 6.

[15] (1) بحار الأنوار: ج 73 ص 318 س 10.

[16] (2) بحار الأنوار: ج 73 ص 318 س 23.

[17] (1) بحار الأنوار: ج 73 ص 319 س 4.

[18] (1)

اسماء ثلاثى ده بود اى عاقل‌

يك‌يك شمرم نگار بر صفحه دل‌

فلس و فرس و كتف عضد حبر و عنب‌

قفل و صرد و دگر عنق‌دان و ابل‌

 

[19] (1) معانى كلمات به ترتيب: نهر كوچك، پول سفيد، زينت، پنجه شير، صندوقچه. زبرج به معنى زينت زنان است و مشهور در زبرج كسر فاء و سكون عين است لكن در اوقيانوس به كسر فاء و عين ضبط نموده.

[20] (2) معانى به ترتب: گلابى، شتر قوى، پيرزن، شئ حقير.

[21] (1) اكرم در اصل كرم بود فعل ثلاثى مجرّد بود خواستيم فعل ثلاثى مزيد فيه‌اش بنا كنيم برديم به باب افعال قاعده باب افعال را بر وى جارى ساختيم قاعده باب افعال آن بود كه هر فعل ثلاثى مجرّد را كه بآن باب ببرند همزه قطع مفتوح در اوّلش بياورند و فاء الفعل را ساكن كنند و عين الفعلش را فتحه دهند اگر مفتوح نباشد ما هم‌چنين كرديم كرم اكرم شد يعنى گرامى داشته است يكمرد غائب در زمان گذشته، و با همين الگو، بابهاى ديگر را نيز مى‌شود ساخت.

[22] (2) در اصل كسب بود، فعل ثلاثى مجرّد بود، ما خواستيم فعل ثلاثى مزيد فيه‌اش بنا كنيم، برديم به باب افتعال، قاعده باب افتعال را بر وى جارى نموديم، قاعده باب افتعال آن بود كه هر فعل ثلاثى مجرّدى را كه بر آن باب مى‌برند همزه وصل مكسورى در اوّلش زايد كنند و فاء الفعلش را ساكن نمايند و تاى مفتوحه منقوطه‌اى ميانه فاء الفعل و عين الفعلش درآورند و عين الفعلش را مفتوح كنند اگر مفتوح نباشد، ما نيز چنين كرديم، كسب اكتسب شد يعنى قبول كسب كرده است يك مرد غايب در زمان گذشته.

[23] (1) در اصل خرج بود، فعل ثلاثى مجرّد بود، خواستيم كه فعل ثلاثى مزيد فيه‌اش بنا كنيم، برديم به باب استفعال قاعده باب استفعال را بر وى جارى كرديم، قاعده باب استفعال آن بود كه: هر فعل ثلاثى مجرّدى را كه بر آن باب مى‌برند همزه وصل مكسورى با سين ساكن و تاى مفتوحه منقوطه‌اى در اوّلش درآورند و فاء الفعلش را ساكن كنند و عين الفعل را مفتوح كنند اگر مفتوح نباشد، ما هم‌چنين كرديم خرج استخرج شد يعنى طلب خروج كرده است يكمرد غايب در زمان گذشته.

[24] (2) احمارّ در اصل حمر بود، فعل ثلاثى مجرد بود، ما خواستيم فعل ثلاثى مزيد فيه‌اش بنا كنيم، برديم به باب افعيلال قاعده باب افعيلال را بر وى جارى نموديم، قاعده باب افعيلال آن است كه: هر فعل ثلاثى مجرّدى را كه به آن باب مى‌برند همزه وصل مكسورى در اوّلش درآورند و فاء الفعلش را ساكن نمايند و الف ساكنى ميانه فاء الفعل و عين الفعلش درآورند و لام الفعل را مفتوح و مكرّر كنند، ما هم‌چنين كرديم حمر احمارر شد، اجتماع حرفين متحركين متجانسين، شرط ادغام موجود بود و« راء» اول را ساكن كرده در ثانى ادغام نموديم احمارّ شد، يعنى بسيار قرمز شده است يكمرد غايب در زمان گذشته، و باب افعلال و افعللال را با همين راهنمايى نيز مى‌شود ساخت.

[25] (1) فعل مجرّد( ثلاثى، رباعى) از مصدر، و مصدر مزيد فيه، از فعل، مشتق و گرفته مى‌شود.

[26] (1) متعدّى در لغت مطلق گذرنده را گويند و در اصطلاح آنست كه فعل از فاعل گذشته و به مفعول به برسد.

[27] (2) اذهبت زيدا در اصل ذهب زيد بود، لازم بود، خواستيم متعدّيش بنا كنيم، برديم به باب افعال، قاعده باب افعال را بر وى جارى كرديم، اذهب شد، تاء كه ضمير فاعل بود در آخر اذهب آورديم و از زيد لباس فاعليّت را كه رفع باشد بركنديم و لباس مفعوليّت كه نصب باشد بر او پوشانديم اذهبت زيدا شد، اوّل معنايش چنان بود كه رفته است زيد، حالا معنايش چنان است كه فرستادم من زيد را.

[28] (3) ذهبت به در اصل ذهب زيد بود، فعل لازم بود، خواستيم متعدّيش بنا كنيم به سبب حرف جرّ، باء كه حرف جرّ بود بر سر زيد درآورديم و تاى مضمومه كه ضمير فاعل بود در آخر ذهب آورديم ذهبت بزيد شد، زيد كه اسم ظاهر بود انداختيم و هاء كه ضمير مفعول بود به جاى وى گذاشتيم ذهبت به شد، اوّل، معنايش چنان بود كه رفته است زيد و حالا معنايش چنان است كه فرستادم من او را.

[29] (4) بدانكه قاعده معلوم در ماضى آن است كه اوّل را يا اوّل متحرك منه را با آخرش مفتوح كنند و قاعده معلوم در مضارع آن است كه حرف اتين را مفتوح كنند مگر در باب افعال و تفعيل و مفاعله و فعلل كه در آنها علامت معلوم مكسور بودن ماقبل آخر آنهاست.

[30] (5) قاعده مجهول در ماضى آن است كه در شش باب ثلاثى مجرّد و در چهار باب افعال و تفعيل و مفاعله و فعلل اوّلش را ضمّه و ماقبل آخرش را كسره دهند و در سه باب كه تفعّل و تفاعل و تفعلل است تاء را با فاء الفعل ضمّه دهند و ماقبل آخر را كسره و در هفت باب همزه ها را با اوّل متحرّك منه ضمّه و ماقبل آخر را كسره دهند.

[31] (1) نصر در اصل نصر بود معلوم بود ما خواستيم مجهولش بنا كنيم اوّلش را ضمّه و ماقبل آخرش را كسره داديم نصر شد يعنى يارى كرده شد يكمرد غايب در زمان گذشته.

[32] (1) در اصل اطلب بود، مؤكد كرديم به نون تاكيد ثقيله، چون نون تاكيد ثقيله در مفرد، ماقبل خودش را مفتوح مى‌خواهد، ما هم فتحه داديم اطلبنّ شد، يعنى طلب كن تو اى مرد حاضر الان البتّه.

[33] (2) اطلبنّ در اصل اطلبوا بود، مؤكد كرديم به نون تاكيد ثقيله چون نون تاكيد ثقيله در آخر جمع مذكر امر حاضر لاحق شد، اطلبونّ شد، التقاى ساكنين شد ميانه واو جمع و نون تاكيد ثقيله واو جمع را از براى رفع التقاى ساكنين انداختيم زيرا كه ما يدلّ على الواو كه ضمّه باشد موجود بود، اطلبنّ شد، يعنى طلب كنيد شما گروه مردان حاضر الان البتّه.

[34] (3) اطلبنانّ در اصل اطلبن بود، مؤكّد كرديم به نون تاكيد ثقيله، چون نون تاكيد ثقيله در آخر جمع مؤنّث امر حاضر لاحق شد، اجتماع ثلاث نونات شد و چون اجتماع ثلاث نونات در كلام عرب قبيح بود« الفى» ميانه« نون» جمع و« نون» ثقيله درآورديم تا فاصله شود، اطلبنان شد و نون تاكيد ثقيله در اين‌جا به مشابهت نون تثنيه مكسور شد، اطلبنانّ شد، معنايش طلب كنيد شما گروه زنان حاضر الان البتّه.

[35] (1) مجموعه رمزهايى را كه مرحوم شيخ بهايى براى وزنهاى فعلهاى غيرصحيح آورده است عبارتند از:

وضمسكح يضكس نوس سيض‌

اضنسكم و ضحسيه سنضدد

نسكو و ضمسّى و دگر منسكأ

ماسك و سضوى بشمر اين عدد

 

[36] (2) وضمسكح واو اشاره است به معتلّ الفاء واوى كه از پنج باب آمده است: اوّل از باب ضرب يضرب مثل وعد يعد. دوّم از باب منع يمنع مثل وضع يضع. سيّم از باب سمع يسمع مثل وجل يوجل چهارم از باب كرم يكرم مثل وجه يوجه. پنجم از باب حسب يحسب مثل ورم يرم. شرح.

[37] (1) يضكس ياء اشاره است به معتلّ الفاء يايى كه از سه باب آمده است اوّل از باب ضرب يضرب مثل يسر ييسر و دوم از باب كرم يكرم مثل يمن ييمن سيّم از علم يعلم چون يئس ييئس.

[38] (2) بدانكه فعل مجهول محتاج به نايب فاعل است، پس اگر فعل مجهول در اصل متعدّى باشد نايب فاعل او يا ضميرى است كه در او مستتر است و يا ضمير بارز و يا اسم ظاهر است و يا جار و مجرور پس در دو صورت اوّل، فعل مجهول در تانيث و تذكير و افراد و تثنيه و جمع، مثل فعل معلوم است يعنى قابل علامت تانيث و تثنيه و جمع است و در صورت سوم مثل فعل معلوم است يعنى قابل علامت تانيث است، و لكن قابل علامت تثنيه و جمع نيست و در صورت چهارم يعنى در صورتى‌كه نايب فاعل جار و مجرور باشد، قابل هيچيك از سه علامت يعنى علامت تانيث و تثنيه و جمع نيست زيراكه تانيث و تذكير و افراد و تثنيه و جمع در مجرور وارد مى‌شود.

[39] (1) نوس: نون، نصر ينصر، سين، سمع يسمع و واو اشاره به اجوف واوى است.

[40] (1) سيض ياء اشاره است به اجوف يايى از دو باب آمده است اوّل از باب علم يعلم مثل هاب يهاب و دوّم از باب ضرب يضرب مثل باع يبيع.

[41] (1) ماضى و مضارع مجهول ناقص واوى همچون ماضى و مضارع مجهول ناقص يايى صرف مى‌شود، و صرف ماضى معلوم مكسور العين و مضارع معلوم مفتوح العين ناقص واوى نيز همانند صرف ماضى و مضارع مجهول ناقص يايى است دقّت شود.

[42] (2) نسكو واو اشاره است به ناقص واوى كه از سه باب آمده است اوّل از باب نصر ينصر چون دعا يدعو دوّم از باب علم يعلم چون رضى يرضى سيّم از باب شرف يشرف چون رخو يرخو.

[43] (1) ضمسى ياء اشاره است به ناقص يايى از سه باب آمده است اوّل از باب ضرب يضرب چون رمى يرمى دوّم از باب منع يمنع چون رعى يرعى سيّم از باب علم يعلم چون خشى يخشى.

[44] (1) قاعدة: بدان‌كه در هشت جا واجب است قلب كردن واو به ياء اول آنكه واو در طرف واقع شود يعنى در آخر و ماقبلش مكسور باشد چون رضى كه در اصل رضو بود و قوى كه در اصل قوو بود وعفى كه در اصل عفو بود و الغازى و الدّاعى يا اينكه واو پيش از تاء تأنيث واقع شود كشجيّه كه در اصل شجيوه بود و اكسيّه كه در اصل اكسيوة بوده است يا اينكه پيش از الف و نون واقع شود در كلمه‌اى كه بر وزن قطران باشد مثل غريان كه در اصل غروان بود. دوّم آنكه واو واقع شده باشد در عين الفعل مصدرى كه واو در فعل آن مصدر اعلال شده باشد و ماقبلش مكسور بود و بعد از او الف باشد مثل صيام و قيام و انقياد و اعتياد كه در اصل صوام و قوام و انقواد و اعتواد بوده‌اند بخلاف مثل سواك و سوار از براى آنكه مصدر نيستند و چنين نيست لاد لاوذ لواذا و جاور جوارا زيراكه واو در فعل اين مصدرها اعلال نشده و صحيح مانده و چنين نيست حال حولا و عاد المريض عودا زيراكه بعد از واو الف نيست. سيّم آنكه واو در عين الفعل جمعى واقع شود كه لام الفعل آن جمع، حرف صحيح باشد و ماقبل واو مكسور باشد و بعد از واو الف باشد مثل سوط و سياط و حوض و حياض و روض و رياض. چهارم آنكه واو در مرتبه چهارم و يا پنجم يا ششم واقع باشد و ماقبل واو مضموم نشود مثل اعطيت كه در اصل اعطوت بوده. پنجم آنكه واو ساكن ماقبل او مكسور باشد مثل ميزان و ميقاة كه در اصل موزان و موقاة بوده‌اند. ششم آنكه واو لام الفعل فعلى باشد بضم فاء الفعل و شرط است كه صفت باشد نه اسم مثل انّا زيّنّا السّماء الدّنيا كه اصلش دنوا بوده است و چنين نيست جزوى كه اسم مكانى است. هفتم آنكه واو و ياء در يك كلمه جمع شوند و سابق آنها ساكن باشد خواه سابق واو باشد مثل طىّ ولىّ كه در اصل طوى و لوى بوده و خواه ياء باشد مثل سيّد و ميّت كه در اصل سيود و ميوت بوده‌اند. هشتم آنكه لام الفعل جمعى باشد كه بر وزن فعول است نحو عصوّ و عصىّ.

[45] (1) وضحسيه واو و ياء اشاره است به لفيف مفروق از سه باب آمده است اوّل از باب ضرب يضرب مثل وقى يقى دوّم از باب حسب يحسب چون ولى يلى سيّم از باب علم يعلم چون وجى يوجى.

[46] (1) حق اين بود كه: به‌جاى طوى يطوى، قوى يقوى را مثال بياورد، زيرا طوى يطوى از باب فعل يفعل و همچون ضرب يضرب است، يوم نطوى السّماء كطيّ السّجل، أنبياء 104.

[47] (2) سضوى واو و ياء اشاره است بلفيف مقرون از دو باب آمده است اوّل از باب علم يعلم چون روى يروى و قوى يقوى دوّم از باب ضرب يضرب چون شوى يشوى.

[48] (3) اضنسكم همزه اشاره است بمهموز الفاء كه از پنج باب آمده است اوّل از باب ضرب يضرب چون ازر يأزر دوّم از باب نصر ينصر چون امر يأمر سيّم از باب علم يعلم چون ارج يأرج- چهارم از باب شرف يشرف چون ادب يأدب پنجم از باب منع يمنع چون اهب يأهب.

[49] (1) مأسك: همزه اشاره است به مهموز العين و ميم منع يمنع و سين، سمع يسمع، و كاف، كرم يكرم.

[50] (2) منسكأ: همزه اشاره است به مهموز اللام، ميم، منع يمنع، سين، سمع يسمع، و كاف، اشاره به كرم يكرم است.

[51] (1) جاء در اصل يجبيئ بود خواستيم از يجبيئ صيغه مفرد مذكر اسم فاعل بنا كنيم ياء كه حرف مضارع بود از اوّلش انداختيم الف كه علامت فاعليّت بود ميانه فاء و عين الفعل درآورديم و تنوين كه متمّ اسم بود به آخرش لاحق نموديم جاى‌ء شد ياء بعد از الف زايده واقع شد بود قلب به همزه كرديم جاءء شد همزه ثانيه در طرف واقع شده و ماقبلش مكسور بود قلب بياء كرديم جاءى شد ضمّه بر ياء ثقيل بود انداختيم التقاء ساكنين شد ميانه ياء و تنوين بجهت دفع التقاء ساكنين ياء را انداختيم و تنوين تابع حركه ماقبل خود شد جاء شد و اين قول سيبويه است امّا قول خليل آن است كه بعد از آنكه جاى‌ء شد نقل مكانى كرديم باين‌طور كه لام الفعل را بجاى عين الفعل و عين الفعل را بجاى لام الفعل نقل كرديم جاءى شد و بعد اعلال كرديم مثل اعلال غاز جاء شد يعنى آينده است يكمرد غائب الان يا در زمان آينده.

[52] (1) سنضدد دو دال آخر اشاره است به مضاعف و سين، سمع يسمع و نون، نصر ينصر و ضاد، ضرب يضرب.

[53] (2) از براى اينكه چون حركت آخر بجزمى نيفتاد هر دو دال ساكن شدند و تلفظ ممكن نشد در-- اينصورت جايز است كه بدال دوّم فتحه دهيم و مدّ بگوئيم زيراكه فتحه اخف حركات است و جايز است بدال دوّم كسره دهيم زيراكه اذا التقى السّاكنين حرّك بالكسر يعنى وقتيكه دو ساكن ملاقات كردند دوّم را حركت ده بكسره و مدّ بگوئيم و جايز است بدال دوّم ضمّه دهيم و تابع حركت ماقبل نمائيم كه دال اوّل است و مدّ بگوئيم و جايز است فكّ ادغام نموده يعنى ادغام نكنيم و امدد بگوئيم.

[54] (1) بدانكه ادغام بر سه قسم است واجب و جايز و ممتنع امّا ادغام واجب مشروط است به يازده شرط اوّل آنكه دو حرف همجنس در يك كلمه باشند مثل مدّ كه در اصل مدد بود و اگر در دو كلمه باشد مثل جعل لك در اين صورت جايز مى‌شود و نه واجب دوّم آنكه هر دو حرف در اوّل كلمه نباشند مانند ددن سيّم آنكه اوّل دو حرف متّصل به ادغام شده نشود مثل جسّيس و چهارم آنكه اين دو حرف نباشند در وزنى كه ملحق شده به غير مثل اقعنسس كه ملحق به احرنجم است و مثل قردد كه ملحق به جعفر است پنجم آنكه اين دو حرف نباشند در اسمى كه بر وزن فعل است مثل طلل و مدد ششم آنكه نباشند اين دو حرف در اسمى كه بر وزن فعل است مثل ذلل و جدد كه جمع ذلول و جديد است هفتم آنكه نباشند در اسمى كه بر وزن فعل است نحو لمم و كلل هشتم آنكه نباشند در اسمى كه بر وزن فعل است مثل درر و جدد كه جمع جدّه است، و در اين هفت صورت ادغام ممتنع است و در سه صورت باقى دو وجه جايز است ادغام و فكّ اوّل آنكه حركت حرف ثانى عارضى نباشد مثل اخصص بى كه در اصل اخصص ابى بود حركت همزه را بماقبل دادند كه صاد باشد و همزه را به غير قياس انداختند اخصص بى شد دوّم آنكه دو حرف هم مثل نباشند هر دو تا ياء كه حركت ثانى لام باشد مثل حيى و عيى سيّم آنكه هر دو حرف نباشند در افتعل مثل استتر و اقتتل و در سه صورت ديگر هم دو وجه جايز است اوّل آنكه در اوّل مضارعى دو تاء جمع شود مثل تتجلّى و تتذكر و تتضارب امّا در صورت ادغام بايد همزه بياورى دوّم آنكه دو حرف در مضارعى باشد كه مجزوم است بسكون يا در فعل امر باشند مثل قوله تعالى‌\i وَ مَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ‌\E و قوله تعالى‌\i وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ‌\E- اهل حجاز ادغام نمى‌كنند و بنو تميم ادغام مى‌كنند چنانكه شاعر گفته فغضّ الطّرف انّك من نمير.

[55] (1) يوسف: 13.

[56] (1) عبس: 6.

[57] (2) الليل: 14.

[58] (3) القدر: 4.

[59] (1) مريم: 26.

[60] (1) و يسر في يسري كقوله تعالى:\i« وَ اللَّيْلِ إِذا يَسْرِ»\E. الفجر: 4.

[61] (2) في اسم زمان.

[62] (3) كلمة عذاب أو اسم بئر في جهنّم.

[63] (1) طه: 132.

[64] (2) أي: صغت فعل الأمر.

[65] (1) اعلم أنّ طالب كل شي‌ء ينبغي أن يتصوّر أوّلا ذلك الشّي‌ء بوجه مّا لأنّ المجهول من جميع الوجوه لا يمكن طلبه و ينبغي أيضا أن يتصوّر الغرض من مطلوبه لأنه إن لم يتصوّره يكون سعيه عبثا، سعد الدين.

[66] (2) مرجع الضمير الشي‌ء.

[67] (3) مرجع الضمير لغويّ.

[68] (4) ما بمعنى شي‌ء.

[69] (5) مرجع الضمير الشّي‌ء.

[70] (6) مرجع الضمير للتّصريف.

[71] (1) الكهف: 108.

[72] (1) الحج: 15.

[73] (2) التوبة: 32.

[74] (1) يوسف: 3، و الكهف: 3.

[75] (1) قوله: لا يخلو من حزازة بفتح الحاء المهملة و الزائين المعجمتين، قال في المنتهى: حزارة بالفتح سوزش دل از خشم و جز آن.

[76] (2) الضحى: 5

[77] (3) مريم: 66.

[78] (4) النحل: 124.

[79] (1) التوبة: 82.

[80] (2) الحجّ: 29.

[81] (1) أي مواقفكم في القتال أمر النبي( ص) بذلك الحاضرين عنده و الغائبين عن مجلسه جميعا فاتى بالتّاء تنصيصا على كون البعض حاضرا و باللّام لكون البعض غائبا، سعد اللّه.

قوله: لتاخذوا مصافّكم، المصاف: بفتح الميم و تشديد الفاء جمع المصفّ و هو الموقف في الحرب، سعد اللّه.

[82] (2) إبراهيم: 31.

[83] (1) عبس: 6.

[84] (1) يوسف: 45.

[85] (2) القمر: 9.

[86] (1) العلق: 15.

[87] (1) الاعراف: 142.

[88] (1) الاسراء: 36.

[89] (1) الواقعة: 65.

[90] (1) المدثر: 6.

[91] (1) البقرة: 177، التوبة: 18.

[92] (1) التوبة: 109.

[93] (1) الحاقة: 21.

[94] (1) مريم: 28.

[95] (2) الاعراف: 56.

[96] (1) المجادلة: 19.

[97] (1) القيامة: 40.

[98] (2) البقرة: 26.

[99] (3) البقرة: 49.

[100] (1) الانعام: 71.

[101] (2) التوبة: 49.

[102] (3) البقرة: 283.

[103] (1) الكهف: 16.

[104] (1) اين قاعده در آخر صرف مير آمده است.

[105] (2) وقتى حركت واو به ماقبلى داده شد حقّ اين است كه واو قلب به الف و سپس الف حذف شود.

[106] (1) ما تنها يك تاء را مى‌توانيم حذف كنيم نه اين‌كه اوّل يك تاء را چون دو تاء جمع شده و سپس تاى ديگر را براى امر.

[107] (2) حق اين است كه رييان ريّان شود بنابر اين صيغه ريّىّ مى‌شود، ضمن اين‌كه ريّان صفت مشبّهه است و مفرد و نون نون تثنيه نيست.

[108] (1) المؤمنون: 88.

[109] (2) در باب افعال امر از مضارع دست نخورده ساخته مى‌شود كه داراى همزه است كه در اينجا تاجير است.

[110] (1) مريم: 23.

[111] (1) انّ در اصل اى بود و نه ا زيرا: ا تأكيدش اينّ است.

[112] (2) سورة العلق: 15.

[113] (1) سورة الإسراء: 36.

[114] (1) نوشتن بيت دوم و سوم و چهارم كتاب عوامل منظومه بر خلاف اعتقاد و ميل باطنى فقط بعلت تغيير ندادن اصل كتاب است( ناشر).

[115] (1) الإنسان: 6.

[116] (2) الفرقان: 59.

[117] (3) نساء: 79.

[118] (4) بقره: 195.

[119] (5) روم: 4.

[120] (1) الحج: 30.

[121] (2) الجمعه: 9.

[122] (3) النساء: 2.

[123] (4) المائدة: 6.

[124] (5) فصّلت: 47.

[125] (1) طه: 71.

[126] (2) التوبة: 47.

[127] (3) النمل: 72.

[128] (4) الرعد: 11.

[129] (5) الاحقاف: 11.

[130] (1) يعنى: بسيار شهرى است كه نيست او را انيسى، مگر گوساله‌هاى وحشى و شترهاى سفيد مايل به سرخى.

[131] (2) الانعام: 27.

[132] (3) البيّنة: 8.

[133] (1) الشورى: 11.

[134] (2) البقرة: 187.

[135] (3) پس سوگند به خدا كه مردمان جوان باقى نمى‌مانند، حتّى تو اى پسر ابى زياد، شاهد در دخول حتّى بر ضمير مخاطب است، جامع الشواهد.

[136] (1) الاعراف: 155.

[137] (1) المائدة: 55.

[138] (2) التوبة: 18.

[139] (3) البروج: 11.

[140] (4) البقرة: 68.

[141] (5) العصر: 1 و 2.

[142] (1) المنافقون: 1.

[143] (2) المنافقون: 1.

[144] (3) القيامة: 19.

[145] (4) المطفّفين: 15.

[146] (5) الدخان: 49.

[147] (6) التوبة: 40.

[148] (7) ابراهيم: 37.

[149] (8) هود: 81.

[150] (9) بسا بالاى سينه و گودى زير گلويى كه رنگ آن درخشنده است كه گويا دو پستان آن سينه مانند دو حقّه است در گردى و كوچكى و محبوبى كه خواننده است كه گويا چشمانش چشمهاى آهوان است، شاهد در كان مخفف است كه عمل نكرده است، جامع الشواهد.

[151] (1) البقرة: 102.

[152] (2) الشورى: 17.

[153] (1) النساء: 66.

[154] (1) الاعراف: 143.

[155] (1) طه: 81.

[156] (1) الحجرات: 14.

[157] (1) النور: 45.

[158] (2) المزمل: 20.

[159] (3) الشمس: 5.

[160] (1) يوسف: 4.

[161] (2) ص: 23.

[162] (1) الحاقه: 7.

[163] (1) الاعراف: 4.

[164] (2) آل عمران: 146.

[165] (1) الحاقه: 19.

[166] (1) النمل: 48.

[167] (2) الفرقان: 26.

[168] (3) مريم: 29.

[169] (4) الفتح: 4.

[170] (5) ص: 74.

[171] (1) النحل: 58، و الزخرف: 17.

[172] (1) هود: 8.

[173] (1) البقرة: 71.

[174] (2) هرگاه تغيير دهد دورى، دوستى دوستان را چنين نيست كه رشته ثابت هوى و عشق ميّته با دورى زايل شود، شاهد در دخول حرف نفى است بر مضارع كاد و مفيد نفى است، جامع الشواهد.

[175] (3) البقرة: 271.

[176] (1) ص: 44.

[177] (2) الذاريات: 48.

[178] (1) الكهف: 52.

[179] (1) النساء: 28.

[180] (1) يعنى آن‌كه ناتوان است از جنگ كردن و كشتن دشمنان خود گمان مى‌كند كه فرار از- جنگ اجل و مرگ او را به تأخير مى‌اندازد، شاهد در عمل مصدر با الف و لام است.

( النكاية اعدائه) جامع الشواهد.

[181] (1) الكهف: 18.

[182] (1) الحجّ: 35 و اين بنابر بعضى از قراءات است.

[183] (1) و اعلم أنّ متعلّق الظرف و الجارّ و المجرور على أربعة أقسام: لانّه إمّا أن يكون من الأفعال الخاصّة أو من الأفعال العامّة، و على كلّ تقدير إمّا أن يكون مذكورا، أو محذوفا، فإذا كان من الأفعال العامّة و كان محذوفا، فالظرف مستقرّ لاستقرار ضمير الفعل فيه( ظرف) للرّبط، و إلّا فلغو، لخلوّ الظرف من هذا الضمير، و التوضيح مع الاستاذ، و الأفعال العامّة أو العموم، هي: كان، ثبت، حصل، استقرّ، و وجد مجهولا ...، و الشبيه بالفعل في حكم الفعل.

[184] (2) الحجّ: 30.

[185] (3) الزخرف: 60.

[186] (4) فاطر: 40.

[187] (5) آل عمران: 62.

[188] (6) فاطر: 3.

[189] (7) بقره، 187.

[190] (1) النساء: 2.

[191] (2) اى كاش بدل از آن قوم، براى من قومى، بود كه هرگاه سوار مى‌شدند، متفرّق مى‌ساختند غارتگران را، در حالى كه اسب‌سوار و شترسوار بودند، شاهد در باء بهم است كه براى بدل است، جامع الشواهد.

[192] (3) المعارج: 1.

[193] (4) آل عمران: 26.

[194] (5) البقرة: 50.

[195] (6) الانسان: 6.

[196] (1) النساء: 79.

[197] (2) طه: 71.

[198] (3) القصص: 15.

[199] (4) القصص: 4.

[200] (5) الفاتحه: 1.

[201] (6) و الباء فى به بمعنى فى و الظيان بالظاء المعجمة و الياء المشددة و النون كشدّاد، الياسمين الصحرائى و الأس بالمدّ و السين المهملة، شجر معروف. يعنى قسم بخداوند و تعجب مى‌كنم كه باقى نمى‌ماند در روزگار صاحب شاخى كه در شاخ او گرههائى بوده باشد در كوه بلندى كه در آن كوه است ياسمن صحرائى و درخت مورد، و اين كنايه از اين است كه- همه چيز فانى مى‌شود حتى گوسفند كوهى كه عمر آن طولانى است. شاهد در بودن لام جارّه است در للّه از براى قسم و تعجب با هم و داخل نمى‌شود چنين لام بر اسمى مگر بر لفظ اللّه. جامع الشواهد.

[202] (1) الإسراء: 78.

[203] (2) الإحقاف: 11.

[204] (3) الاعراف: 57.

[205] (4) النمل: 72.

[206] (5) البقرة: 123.

[207] (6) الانشقاق: 19.

[208] (7) بكسر الهاء، اصله للّه، حذفت منه اللامين شذوذا. جامع الشواهد.

[209] (8) شاهد در آمدن عن در عنى است بمعنى على، اى لا افضلت فى حسب علىّ.

جامع الشواهد.

[210] (1) لم يسمّ قائله. كلمة لا زائدة قبل القسم. توطئة نفى جواب القسم. قوله: يبقى مضارع من البقاء ضد الفناء و روى مكانه يلفى بالفاء و هو مجهول بمعنى يوجد. يعنى پس قسم بخدا كه باقى نمى‌مانند مردمان جوان حتّى تو اى پسر ابى زياد. شاهد در دخول حتى است بر ضمير مخاطب شذوذا و مجرور بودن آن ضمير به حتّى، مختصر جامع الشواهد.

[211] (2) الحجر: 2.

[212] (1) يعافير جمع يعفور و به معناى گوساله وحشى است، و عيس جمع عيساء و به معناى شتر سفيد مايل به سرخى است، ترجمه شعر: چه‌بسا و چه بسيار شهرى كه براى آن انيس و ساكنى باقى نمانده مگر گوساله‌هاى وحشى و شترهاى سفيد مايل به سرخى، و شاهد در واو و بلده است كه به‌جاى ربّ بكار رفته و بلدة را جرّ داده است، جامع الشواهد.

[213] (2) و بعض النسخ باللّه بالموحدة مكان المثناة و هو متعلق بمحذوف، اى انشد كنّ باللّه. اى اسئلكن باللّه. يعنى مى‌پرسم يا قسم مى‌دهم شما را به خداوند، اى آهوان بيابان هموار و صاف كه بگوييد به ما كه ليلاى من از جنس شما آهوهاست يا اينكه ليلى از جنس آدميان است، جامع الشواهد.

[214] (3) القيامة: 1.

[215] (4) يوسف: 85.

[216] (1) البقرة: 198.

[217] (2) هو من قصيده لنهشل بن حرس النهشلي يرثي بها اخاه مالكا و قد قتل بصفّين بحضرت عليّ بن أبي طالب عليه الصلاة و السّلام. يعنى آن مالك برادرى است كه اين صفت دارد كه بزرگوار است و اين صفت دارد كه ذليل و رسوا نكرد مرا در روز جنگ صفين در نزد امير المؤمنين عليه الصلوة و السّلام، بلكه كشته شد در حضور آن حضرت، همچنانكه شمشير عمرو بن معدى كرب خيانت و كندى نكرد تيزهاى دم او در وقتى كه زد به كمر شتر و او را دو حصه كرد با بار او. شاهد در كاف كما سيف است كه به اعتبار ملحق شدن ماء كافه به او ملغى شده است از عمل جرّ. اما اين بنابر روايت رفع سيف است بنابر آنكه بوده باشد و لم تخنه خبر او، و لكن سيف، به جرّ هم روايت شده است، فتأمّل. مختصر جامع الشواهد.

[218] (3) سپس چونكه ظاهر شد شرّ و بدى از جانب قبيله بنى ذهيل، و يا در صبح و شام به كمال وضوح و ظهور رسيد، و جز دشمنى چيزى باقى نماند، جزا داديم آنان را همانگونه كه آنان جزا دادند، يعنى جزيناهم كجزائهم، جامع الشواهد.

[219] (4) الشورى: 11.

[220] (1) النساء: 79.

[221] (2) قوله: و لها التوسط أي لأنّ المفتوحة ان تقع وسط الكلام و ذلك لانها مع صلتها تؤوّل بالمصدر فلا يتمّ بها الكلام فيحتاج الى جزء آخر حتى يتمّ الكلام قال ابن هشام: الاصح انّها موصول حرفي مؤوّل مع معموليه بالمصدر فتقدير بلغني انك منطلق أو انك تنطلق بلغني- انطلاقك و لنعم ما قال الشاعر الفارسى:

اگر خواهى بدانى اى برادر

كه چون انّ رود تاويل مصدر

بدقت سوى اخبارش نظر كن‌

پس آنكه حذف آنّ با خبر كن‌

ز جنس آن خبر مصدر بياور

اضافه كن سوى اسمش سراسر

 

[222] (1) هود: 111.

[223] (2) يونس: 10.

[224] (3) النجم: 39.

[225] (4) طه: 63.

[226] (5) لم يسمّ قائله الواو بمعنى ربّ و النحر بالنون و الحاء و الراء المهملتين كفلس موضع القلادة- من الصدر و المشرق اسم فاعل من اشرق بمعنى اضاء و ثدياه تثنية ثدي و هي بالمثلثة و الدال المهملة و الياء معروفة و حقّان تثنية حقّه و هي بضمّ الحاء المهملة و تشديد القاف و الهاء معروفة أي مثلها في الاستدارة و الصغر. يعني: بسا بالاى سينه و گودى زير گلويى كه اين صفت دارد كه درخشنده رنگ بود كه گويا دو پستان آن سينه مثل دو حقّه بود در گردى و كوچكى. شاهد در كان است كه چون مخفّف شده است ملغى شده است از عمل و اگر عمل كرده بودى بايست« ثدييه» به نصب بگويد و بعضى قائل شده‌اند به اعمال او و گفته‌اند كه اسم او ضمير شأن مستتر است، جامع الشواهد.

[227] (1) البقرة: 102.

[228] (2) پس اى كاش جوانى ما برمى‌گشت و در آن صورت خبر مى‌دادم آن را از آنچه كه پيرى بر سر ما آورده است، جامع الشواهد.

[229] (3) هود: 12.

[230] (4) هو من ابيات للأضبط بن قريع السعدي. قوله: تهين بضمّ المضارعة من الاهانة بمعنى لإذلال. يعنى خوارى مرسان و پست مشمار البته فقير را، شايد كه تو پست شوى بحسب رتبه و قدر، در روزى و حال آنكه روزگار بتحقيق كه بلند سازد او را. شاهد در حذف- نون خفيفه است از تهين كه در اصل لا تهينن بوده است، به جهت رفع التقاى ساكنين كه نون خفيفة و لام الفقير بوده باشد بعد از اسقاط همزه وصل قبل از لام در الف و لام او، جامع الشواهد.

[231] (1) ص: 3.

[232] (2) ستمگران پشيمان شدند و هنگام، هنگام پشيمانى نيست، و ستمگرى چرا گاهى است سنگين و بدعاقبت، جامع الشواهد.

[233] (1) او جز بر ضعيف‌ترين ديوانگان بر هيچ‌كسى تسلّط و قدرت ندارد، و شاهد در إن نافيه است كه هو اسم آن و مستوليا خبر آن است، جامع الشواهد.

[234] (1) النساء: 66.

[235] (1) البقرة: 184.

[236] (2) المزمّل: 20.

[237] (3) يوسف: 96.

[238] (4) الصافات: 104.

[239] (5) يوسف: 60.

[240] (1) ص: 8.

[241] (2) يس: 32.

[242] (1) در بيابان سرگردان و بى‌آب و گياه و شتر را هوار گويا آن شتر كبوترانى هستند در زمين سخت كه تخمهاى آنها جوجه گرديده باشد، و شاهد در كانت است كه به جاى صارت بكار رفته است، جامع الشواهد.

[243] (2) هو من ابيات لعجير بن عبد اللّه بن همام السلولي. قوله:« متّ» متكلّم من الموت خلاف الحياة، و صنفان، تثنية صنف و هو بالكسر، القسم من الشي‌ء، و الشامت بالشين المعجمة و المثنّاة، فاعل من الشماتة، و هو فرح العدو ببلية الشخص، و مثن بالمثلثة و النون، اسم فاعل من اثناه، أي وصفه بمدح و اصنع، متكلم من الصنع بمعنى العمل. يعنى هرگاه- بميرم، مى‌باشند مردم بر دو قسم نسبت به من: بعضى از ايشان شماتت‌كننده‌اند و خوشحال مى‌شوند از مردن من و بعضى ديگر ستايش‌كننده‌اند مرا بخوبى، بسبب آنچنان نيكى كه بودم كه مى‌كردم در حقّ ايشان. شاهد در بودن اسم كان است، ضمير شأن مستتر بعد از او، و جمله الناس صنفان، مبتدأ و خبر در محل نصب، بنابر آنكه خبر بوده باشد از براى كان، و مفسّر بوده باشد مر ضمير شأن مستتر را. جامع الشواهد.

[244] (1) يس: 82.

[245] (2) مريم: 29.

[246] (3) مريم: 20.

[247] (1) يوسف: 85.

[248] (1) طه: 121.

[249] (2) البقرة: 271.

[250] (3) ص: 44.

[251] (1) النساء: 125.

[252] (2) يوسف: 23.

[253] (1) الاسراء: 23.

[254] (2) القصص: 82.

[255] (3) الطارق: 17.

[256] (4) الحاقه: 19.

[257] (5) الانعام: 150.

[258] (1) البقرة: 197.

[259] (1) چه شبى است اين شب من! چه شبى است امشب من! كه ناپديد شده كفشها و پيراهن من، شاهد در واقع شدن مهما براى استفهام زمانى است، جامع الشواهد.

[260] (2) الشمس: 5.

[261] (3) النور: 45.

[262] (4) الجمعه: 11.

[263] (5) الليل: 1.

[264] (1) الاعراف: 4.

[265] (2) الحج: 45.

[266] (1) يوسف: 4.

[267] (2) ص: 23.

[268] (1) الانفال: 44.

[269] (1) مريم: 4.

[270] (1) الروم: 3.

[271] (1) الصّافات: 61.

[272] (1) سورة البقرة: 221.

[273] (1) النساء: 171.

[274] (2) يوسف: 29.

[275] (1) قوله: بل لا بد من ذكر في و قد اشير الى ذلك في قول الشاعر بالفارسي:

ظرف زمان مبهم و محدودى‌

قابل نصبند بتقدير في‌

ليك مكان آنچه معيّن بود

چاره در او نيست بجز ذكر في‌

 

[276] (1) سورة الأنبياء: 22.

[277] (1) يوسف: آيه 31.

[278] (2) يعنى: و بسا پسر كوچك شكمى و باريك ميانى كه مثل ماه شب چهارده بود گفتم به او كه بالا بر نسب خود را تا ببينم از كدام قبيله هستى و نسبت بده خود را به قبيله‌اى پس جواب گفت اين فقره را كه ما قتل المحب حرام يعنى نيست كشتن دوست حرام بر معشوقه.

شاهد در دلالت نمودن آن پسر تميمى است در اين بيت بر اينكه بنى تميم عمل نمى‌دهند ما و لا را باعتبار اينكه شاعر سؤال كرده است از نسب او و او تغيير داده است حراما منصوب را در قول عرب( ما قتل المحب حراما) و برفع خوانده آن حرام را تا اينكه بداند شاعر باين واسطه كه او از قبيله بنى تميم است( جامع الشواهد).

[279] (1) يعنى: درست مى‌نمايم و عطا مى‌كنم بخشش و مال خود را به مردمان مادامى كه مبتذل نشده است در طلب آن رويهاى سائلان و همانا مى‌شناسد صاحب بخشش و احسان از مردم را صاحب بخشش و كرم، شاهد در اضافه ذو به ضمير است،( جامع الشواهد).

[280] (1) النساء: 75.

[281] (2) الحاقة: 14.

[282] (1) الحجر: 30.

[283] (1) العلق: 15 و 16.

[284] (2) يعنى منم پسر آنچنان كسى كه واگذارنده است مرد منسوب به قبيله بكر بن وائل را كه اسم آن مرد( بشر) است، در حالتى كه انتظار مى‌كشند مرغان، مردن او را به جهت آنكه واقع شوند بر او و بخورند گوشت او را يا آنكه مرغان انتظار مى‌كشند مردن او را در حالتى كه ايستاده‌اند بر بالاى سر او.

شاهد در بشر است كه عطف بيان است از( البكرى) و مشتبه نمى‌شود به بدل باعتبار آنكه اگر بدل بوده باشد بايد مبدل منه در حكم سقوط باشد و صحيح باشد گفتن( التارك بشر) و حال آنكه جايز نيست به اعتبار آنكه لازم مى‌آيد اضافه اسم محلّى به لام كه( التارك) بوده باشد بسوى اسم خالى از الف و لام كه( بشر) است و اين جايز نيست در نزد نحويّين.( جامع الشواهد).

[285] (1) الفاتحة: 4.

[286] (1) سورة الاخلاص: 1.

[287] (2) المائدة: 117.

[288] (1) هو من ابيات لسنام بن الفحل و هو أحد من بنى امّ الكهف من طيّ و قد نازع قومه في ماء لبني امّ الكهف و أكثر النزاع و رادم في الدماء فقالوا له: أمجنون أنت أم سكران فانشد الابيات و قبله:

و قالوا قد جننت فقلت كلّا

و ربىّ لا جننت و لا انتشبت‌

و لكني ظلمت فكنت أبكي‌

من الظلم المبين أو بكيت‌

الفاء في فإنّ للتعليل و اللام في الماء للعهد، أي الماء الذي فيه النزاع، ماء أبي و جدّي أي:

ورثتها إيّاه. و قوله: و بئري أي: البئر المتنازع فيها بئري التي حفرتها و طويتها. يقال حفرت الشي‌ء أي نقبته كما تحفر الأرض بالحديدة، و طويت البئر بالطاء المهملة و الواو و الياء إذا بنيتها بالحجارة. يعنى پس به علت آنكه بدرستيكه آن آبى كه در آن نزاع است آب پدر من است كه به ميراث به من رسيده است، و آن چاهى كه در آن نزاع است چاه من است آنچنان چاهى كه كندم آنرا و آنچنان چاهى كه سنگ چيدم دور آنرا.

شاهد در وقوع لفظ( ذو) است در دو موضع بمعنى( التى) بنابر لغت طىّ باعتبار بودن او صفت از براى مؤنث كه بئر بوده باشد. و حفرت و طويت صله آن( ذو) است و عايد آن محذوف است اى التى حفرتها و التى طويتها.( جامع الشواهد).

[289] (1) مريم: 69.

[290] (1) الروم: 4.

[291] (2) الاعراف: 182 و القلم: 44.

[292] (3) النصر: 1.

[293] (1) الذاريات: 12.

[294] (2) المائدة: 119.

[295] (1) المائدة: 38.

[296] (1) البقرة: 228.

[297] (1) الانفال: 33.

[298] (1) المزّمل: 20.

[299] (1) آل عمران: 97.

[300] (2) يوسف: 77.

[301] (3) آل عمران: 85.

[302] (4) الانعام: 160.

[303] (5) آل عمران: 31.

[304] (6) الممتحنة: 10.

[305] (1) الروم: 30.

[306] (1) فتح: 4.

[307] (2) يعنى: اسبهاى نجيب پسران أبى بكر بلندى دارند بر اسبهاى داغدار عربى، شاهد در وقوع« كان» است زايدة در ميان جار و مجرور كه« على المسوّمة» باشد بر سبيل ندرت.

( جامع الشواهد).

[308] (1) البقرة: 271.

[309] (1) الحجّ: 30.

[310] (2) المائدة: 6.

[311] (1) يعنى: پس قسم بخدا كه باقى نمى‌ماند مردمان جوان حتى تو اى پسر ابى زياد. يا آنكه يافت نمى‌شوند مردمان صاحب سخاوت سواى تو اى پسر ابى زياد. شاهد در دخول حتّى است بر ضمير مخاطب شذوذا و مجرور بودن آن ضمير به حتى. جامع الشواهد.

[312] (2) طه: 71.

[313] (3) النساء: 79.

[314] (1) النمل: 72.

[315] (2) الاحقاف: 11.

[316] (3) قوله و بلدة ليس لها انيس« الخ» الواو بمعنى ربّ و بلدة مجرور به و الجملة صفة له. و الباء في بها بمعنى في، أي فيها، و الانيس بالنون و السين المهملة فعيل بمعنى الفاعل من الانس و هو كقفل خلاف الوحشة. و اليعافير جمع يعفور و هو بالياء و العين و الراء المهملتين بينهما فاء و واو كمنصور ولد البقر الوحشية. و العيس بالكسر جمع عيساء و هي بالعين و السين المهملتين بينهما ياء كحمراء الابل البيض يخلط بياضها شقرة.

يعنى: بسا شهرى كه اين صفت دارد كه نيست در آن شهر، انس گيرنده مگر گوساله گاو وحشى و مگر شتران سفيد مايل به سرخى. شاهد در مجرور بودن بلده است به واو ربّ يا بودن او نكره موصوف به جمله كه« ليس لها انيس» بوده باشد. جامع الشواهد.

[317] (1) يوسف: 85.

[318] (2) الشورى: 11.

[319] (3) اوّله: بيض ثلاث.

[320] (1) البقرة: 68.

[321] (1) هود: 111.

[322] (2) يس: 32.

[323] (3) يوسف: 3.

[324] (4) الشعراء: 186.

[325] (5) المزمل: 20.

[326] (6) يعنى: دوست ميدارم جماعت صالحان را و حال آنكه نيستم از ايشان اميد است كه- خداوند روزى كند مرا صلاح را. شاهد در لعلّ است كه از براى ترجّى است و نصب داده است اللّه را بنابر اينكه اسم باشد از براى او و جمله يرزقنى صلاحا در محلّ رفع است و خبر است از براى او.( جامع الشواهد).

[327] (1) البقرة: 12.

[328] (2) يعنى: آگاه باش قسم به آنچنان كسى كه گريانيده است و خندانيده است خلايق را و قسم به آنچنان كسى كه ميرانيده و زنده گردانيده است خلايق را و قسم به آنچنان كسى كه حكم او ثابت و محقق است و لا محاله جارى خواهد شد. شاهد در اما استفتاحيّه است كه بمعنى الا است و از براى تنبيه است و واقع شده است پيش از واو قسم و داخل شده است بر جمله اسميّة.( جامع الشواهد).

[329] (1) الأعراف: 172.

[330] (2) يوسف: 96.

[331] (3) آل عمران: 159.

[332] (4) الأعراف: 12.

[333] (1) القيامة: 1.

[334] (2) التوبة: 118.

[335] (3) يعنى: خوشحال ميكند مرد را رفتن روزگارها و حال آنكه رفتن روزگارها از براى آن مرد رفتنى و منقصتى است از عمر. شاهد در وقوع ما، است مصدريّه نه موصوله. بنابر توهّم بعضى به دليل آنكه فاعل واقع شده است با مابعد خود از براى يسّر. اى يسّر المرء ذهاب الليالى.( جامع الشواهد: ج 3 ص 363).

[336] (4) النمل: 56.

[337] (5) يوسف: 82.

[338] (6) الصافات: 104.

[339] (1) الأحزاب: 18

[340] (2) يعنى: نزديك كرد كوچ كردن و بار بستن بر شتران جز آنكه شتران سوارى ما هنوز برطرف نشده‌اند و برنخواسته‌اند از خوابگاه خود و منزلگاه ما و گويا كه بتحقيق كه برخواسته‌اند به جهت آنكه اسباب سفر مهيّاست. شاهد در اين‌جا حذف فعل قد است بعد از او، اى و كان قد زالت.( جامع الشواهد: ج 1 ص 135- 136).

[341] (1) الانبياء: 22.

[342] (2) هود: 108، 106

[343] (1) الفجر: 16- 17.

[344] (2) التكاثر: 4.

[345] (1) يعنى: كم كن ملامت و عتاب را اى عاذله و فكر بكن در سخن من درباره تو پس اگر راست گفته‌ام و رسيده‌ام بسخن پس ملامت مكن و بگو كه راست گفته است و خوب فهميده است. شاهد در دخول تنوين ترنم است در آخر فعل كه اصابا بوده باشد.

( جامع الشواهد: ج 1 ص 145).

[346] (2) يعنى: مى‌گويد دختر من كه به تحقيق رسيده است وقت سفر كردن به جهت طلب روزى نيكويى اى پدر من. شايد تو بيابى روزى را يا اميد است كه تو غنيمت ببرى از اين سفر، پس استخاره بكن و طلب خير بكن از خدا در قصد كردن در سفر و واگذار قول خودت را كه شايد بهره‌مند نشوم بخيرى هرگاه سفر كنم و حاصل نشود از براى من غير تعب و مشقت. شاهد در دخول تنوين ترنم است در« اناكا» و« عساكا».( جامع الشواهد).

[347] (1) يوسف: 83.

[348] (1) يوسف: 29.

[349] (2) الفاطر: 1.

[350] (1) الهجر ضدّ الوصل أي اتهجر ليلى عاشقها في الفراق و ما كاد الشان تطيب ليلى نفسا بالفراق الهمزة للاستفهام فاعل اتهجر ليلى و حبيبها مفعول له و قوله بالفراق المحلّ النصب على الظرفية متعلّق بتهجر و الواو حاليّة و ما نافية و اسم كاد ضمير الشأن و خبرها تطيب و بالفراق متعلّق بتطيب مقدّم عليه و فيها ضمير مستتر راجع الى ليلى و نفسا تمييز عن تطيب تقدّم عليه و هو الاستشهاد حلبي.

[351] (1) يوسف: 31.

[352] (2) المجادلة: 2.

[353] (1) سبأ: 33.

[354] (1) يوسف: 82.

[355] (1) التحريم: 4.

[356] (1) العلق: 16.

[357] (1) النور: 2.

[358] (1) الرّعد: 26.

[359] (2) الانعام: 150.

[360] (1) الليل: 1.

[361] (2) الذاريات: 12.

[362] (3) يعنى: پس گوارا شد از براى من آب و حال آنكه بودم پيش از اين‌كه نزديك بود كه گلوگير شوم به آب خوش‌گوار، شاهد در قبل است كه چون قطع شده از اضافه و در نيّت گرفته نشده مضاف اليه آن، منصوب واقع شده است، جامع الشواهد.

[363] (4) الروم: 4.

[364] (1) الزلزلة: 2.

[365] (2) النازعات: 36.

[366] (3) الغاشية: 12.

[367] (4) البروج: 1.

[368] (5) الطور: 14.

[369] (6) يوسف: 108.

[370] (7) الذاريات: 48.

[371] (8) الذاريات: 47.

[372] (9) المائدة: 64.

[373] (10) الانشقاق: 1.

[374] (11) الأنبياء: 81.

[375] (1) الحاقّة: 7.

[376] (2) القمر: 20.

[377] (1) الكهف: 18.

[378] (1) طه: 81.

[379] (1) الذاريات: 48.

[380] (1) الرّعد: 43.

[381] (2) البقرة: 195.

[382] (1) الحجّ: 30.

[383] (1) الرّعد: 43.

[384] (2) النمل: 72.

[385] (1) الشّورى: 11.

[386] (1) الأعراف: 155.

[387] (1) يعنى زير گلويى كه داراى رنگى درخشنده است كه گويا دو پستان آن مانند دو حقّه است در گردى و كوچكى، شاهد در عمل نكردن كانّ است كه مخفّف شده است، جامع الشواهد.

[388] (1) القيامة: 31.

[389] (1) الأعراف: 172.

[390] (1) آل عمران: 159.

[391] (2) الحديد: 29.

[392] (3) البلد: 1.

[393] (1) التوبة: 118.

[394] (1) البقرة: 100.

[395] (2) السجدة: 18.

[396] (3) يونس: 51.

[397] (1) آل عمران: 85.

[398] (2) الروم: 36.

[399] (3) البقرة: 38.

[400] (4) التوبة: 6.

[401] (5) الإسراء: 100.

[402] (1) الحشر: 12.

[403] (2) الأنبياء: 22.

[404] (3) البقرة: 64.

[405] (4) الواقعة: 70.

[406] (1) البقرة: 186.

[407] (1) يعنى كم كن ملامت و عتاب را اى عاذله و فكر كن در سخن من درباره تو پس اگر راست گفته‌ام و رسيده‌ام به سخن پس ملامت مكن و بگو كه راست گفته است، شاهد در دخول تنوين ترنّم است در آخر فعل است كه أصابا بوده باشد، جامع الشواهد.

[408] (1) لفظ إلّا زايد است.

[409] (1) مريم: 20.

[410] (2) النساء: 137، 168.

[411] (1) النازعات: 26.

[412] (2) العنكبوت: 51.

[413] (3) مريم: 30.

[414] (4) ص: 3.

[415] (1) البقرة: 71.

[416] (2) الإسراء: 8.

[417] (1) محمّد: 4.

[418] (2) الرحمن: 10.

[419] (1) الأعراف: 63/ 69.

[420] (2) البقرة: 135.

[421] (1) مريم: 4.

[422] (1) يعنى: و نگاه مى‌دارى در زبان، سخن آنچنانى‌اى را كه همانا فاش كرده‌اى آن را، مانند نگاه داشتن سينه نيزه خون را، شاهد در لفظ صدر است كه مذكّر است و از قنات كسب تأنيث كرده به دليل شرقت، جامع الشواهد.

[423] (1) النساء: 66.

[424] (1) قال في جامع الشواهد بالفارسى شاهد در دخول تنوين است در منادى مفرد معرفة كه يا مطر اول بوده باشد بجهة ضرورت و بودن او مضموم با تنوين.

و انما نقلنا كلام جامع الشواهد بتمامه لتعرف ان نصب مطر الاوّل كما في بعض النسخ من سقطات القلم ان لم يكن من زلّات القدم.

[425] (2) يعنى: اى قبيله تيم كه از تيم عدي هستيد مباد پدرى از براى شما، نيفكند شما را در زشتگويى و هجو من عمر بن اشعث، و گرنه من به‌واسطه او شما را هجو خواهم كرد، جامع الشواهد.

[426] (1) الحاقة: 7.

[427] (1) طه: 63.

[428] (1) العنكبوت: 51.

[429] (2) البقرة: 184.

[430] (3) ص: 26.

[431] (4) الأحزاب: 37.

[432] (5) البقرة: 96.

[433] (1) المرسلات: 38.

[434] (2) الرّعد: 23.

[435] (3) الانعام: 148.

[436] (1) البقرة: 215.

[437] (1) يعنى: او كه ناتوان است از كشتن دشمن، گمان مى‌كند كه فرار از مرگ اجل او را تأخير مى‌اندازد، شاهد در نكاية است كه با وجود الف و لام مفعول به را نصب داده است( أعدائه) جامع الشواهد.

[438] (2) الكهف: 18.

[439] (1)

[440] (1) الانفال: 33.

[441] (1) الصافات: 69.

[442] (2) التغابن: 7.

[443] (3) المعارج: 6- 7.

[444] (4) الكهف: 12.

[445] (1) البقرة: 184.

[446] (2) التوبة: 6.

[447] (1) الصف: 5.

[448] (2) مريم: 30.

[449] (3) الكهف: 12.

[450] (1) مريم: 33.

[451] (2) الانفال: 26.

[452] (3) الأعراف: 186.

[453] (4) الرّوم: 36.

[454] (5) البقرة: 281.

[455] (6) الملك: 19.

[456] (1) يونس: 65.

[457] (2) آل عمران: 59.

[458] (3) يس: 1 و 2.

[459] (1) إبراهيم: 10.

[460] (2) البقرة: 6.

[461] (1) الملك: 20.

[462] (2) يس: 32.

[463] (3) طه: 63 البتّه در آيه إن مخفّف است.

[464] (1) الانشقاق: 1.

[465] (2) التوبة: 6.

[466] (3) الدهر: 3.

[467] (4) الاسراء: 110.

[468] (1) هود: 45.

[469] (1) الحجّ: 63.

[470] (2) البقرة: 60.

[471] (1) البقرة: 167.

[472] (2) طارق: 4.

[473] (1) الانشراح: 1.

[474] (*)\s\iُ در تناقض هشت وحدت شرط دان‌\z وحدت شرط و اضافه جزء و كلّ‌\z وحدت موضوع و محمول و مكان‌\z قوّه فعل است در آخر زمان‌\z\E\E

[475] (*)\s\iُ أوسط اگر حمل يافت در بر صغرى و باز\z حمل به هر دو دوّم وضع بهر دو سيّم‌\z وضع به كبرى گرفت شكل نخستين شمار\z رابع اشكال را عكس نخستين شمار\z\E\E

اسم الکتاب : جامع المقدمات( جامعه مدرسين) المؤلف : جمعى از علما    الجزء : 1  صفحة : 632
   ««الصفحة الأولى    «الصفحة السابقة
   الجزء :
الصفحة التالیة»    الصفحة الأخيرة»»   
   ««اول    «قبلی
   الجزء :
بعدی»    آخر»»   
صيغة PDF شهادة الفهرست