شيخ مفيد در ارشاد مىنويسد: «امام عليه السلام چارهاى جز صلح نداشت، چرا كه
ياران او نسبت به جايگاه امام بصيرت كافى نداشتند و سياستهاى او را به فساد و
تباهى مىكشاندند و به وعدههاى خويش وفا نمىكردند و بسيارى از آنان، ريختن خون
آن حضرت را مباح مىشمردند و آماده تسليم امام عليه السلام به دشمنانش بودند واز
سويى ديگر، پسرعمويش نيز وى را تنها گذاشت و به دشمن پيوست (و در يك جمله) بسيارى
از آنان به زندگى زودگذر دنيا علاقمند بودند و نسبت به آخرت و پاداش اخروى
بىرغبت:
در واقع، امام عليه السلام يا بايد به جنگى روى مىآورد كه اميدى به پيروزى در
آن نبود، اهل بيت و اصحاب خاصّ خويش را در حالى به كشتن مىداد، كه نتيجهاى براى
اسلام نداشت؛ زيرا معاويه با فريبكاريهايش مسئوليّت جنگ را به عهده امام مىانداخت
و مردم نيز تحت تأثير ظواهر فريبنده معاويه قرار داشتند.
و يا آنكه براى حفظ مصالح اسلام، صلح كند تا پردههاى فريب را از چهره معاويه
كنار بزند؛ باطن حكومت اموى را براى مردم آشكار سازد و عدم پايبندى آنها را به
تعهّدات دينى و سنّت نبوى صلى الله عليه و آله به اثبات رساند.
امام مجتبى عليه السلام پس از هفت ماه خلافت [3]، بر اثر توطئههاى معاويه و بى وفايى و ضعف
ياران، زمامدارى را طبق صلحنامهاى به معاويه واگذار كرد، تا هدف دوم محقّق شود.
[1]. در تاريخ آمده است: «فَلَمَّا
أَفْرَدُوهُ أَمْضَى الصُّلْحَ؛ هنگامى كه آن حضرت را تنها گذاشتند، صلح را
پذيرفت». (اسد الغابة، ج 2، ص 14).
در تاريخ يعقوبى نيز آمده است: «فَلَمَّا رَأَى الْحَسَنُ أَنْ لَا قُوَّةَ
بِهِ وَ أنّ أَصْحابَهُ قَدِ افْتَرَقُوا عَنْهُ فَلَمْ يَقُومُوا لَهُ، صالَحَ
مُعاوِيَةَ؛ هنگامى كه امام حسن عليه السلام مشاهده كرد نيرويى براى او نمانده و
يارانش از او فاصله گرفتند و همراهى نكردند، با معاويه صلح كرد». (تاريخ يعقوبى، ج
2، ص 215).