بر مركب توكّل همّت سوار باش
مانى چرا پياده به دنبال كاروان
عارف به رنگ و بوى جهان كى رود ز راه
هر چند دل فريب بُوَد زينت جهان
مُهر قبول دنيّى دون آتش بود
چون اجتناب از آن نكند مرد خُردهدان
اى عندليب طبع نواسَنج مدح شو
بگشا زبان به وصف وزير رفيع نشان
درياى جود آصف دورانِ معين دين
اى شرمسار از دل و دست تو بحر و كان
دائم زبان خامه تو درگه صَرير
نفرين كند به خصم تو كِلك سيه زبان
در زير ظلّ بال هماى عدالت است
باز و كبوترند مقيم يك آشيان
چون تير هر كجى به زمان تو راست رو
ور چلّه اطاعتِ تو سر نهد كمان
هر صبحدم بديده بدخواهِ جاه تو
خورشيد از خطوط شعاعى زند سنان
امنيّتى بعهد تو در اين ديار هست
تا غايتى كه گرگ بود گلّه را شبان
شرعى مديح را به دعا ساز مختتم
در وصف اين يگانه چو قاصر بود زبان
يا رب بحقّ فيض دعاهاى بىريا
كان را به پيشگاه اجابت بود مكان
تا بنده باد كوكب اقبال دولتت
تا هست مهر و ماه و زِ ارض و سما نشان
***