اسم الکتاب : درسهايي از نهج البلاغه المؤلف : منتظري، حسينعلي الجزء : 1 صفحة : 167
مقدمه چهارم : [1] بعد از اين كه بنا شد آن چيزي كه واقعيت و خارجيت و
عينيت دارد هستي باشد كه وجود است و وجود هم يك حقيقت واحد است، پس
اين حقيقت واحد هيچ چيزي را كه نقيض خودش باشد قبول نمي كند، يك ثالث
لابشرطي [2] بايد باشد كه هر دو را قبول كند. (نظير ماهيت كه هم وجود و هم عدم را
قبول ميكند) عدم وجود را قبول نمي كند، وجود هم عدم را قبول نمي كند، يعني
هستي براي خودش ضروري است، هستي مصادف با ضرورت است، هستي
هستي است ; يعني هستي خودش است، همان طور كه نيستي نيستي است . بله
انسان كه ماهيت است هم هستي را قبول ميكند هم نيستي را، لذا يك وقت
ميگوييم "انسان موجود است" يك وقت ميگوييم "انسان معدوم است".
پس مقدمه چهارم اين شد كه هر چيزي خودش براي خودش ضرورت دارد
چنانچه ماهيت هم خودش براي خودش ضرورت دارد. "انسان انسان است" امر
ضروري است . بنابراين اگر ما واقعيت هستي را درك ميكنيم، انسان به احساس
خودش واقعيت هستي را درك ميكند - كه در اينجا مسأله تعقل مطرح نيست بلكه
مسأله احساس است - ما واقعيت هستي را درك ميكنيم ولو از راه درك انديشه
خودمان . چنانچه دكارت ميگفت : "من ميانديشم پس هستم"[3]. او از راه واقعيت
انديشه ميخواست پي به واقعيت خودش ببرد. در صورتي كه اين يك اشتباهي
است از آقاي دكارت، زيرا انسان اول خودش را مييابد بعد انديشه خودش را.
آقاي دكارت ميگفت : من انديشه ام را مييابم و بعد از راه انديشه خودم را مييابم ;
من ميانديشم پس هستم . اشكالي كه به آقاي دكارت وارد است اين است كه آيا
شما مطلق انديشه را مييابي يا انديشه خودت را مييابي ؟ اگر مطلق و كلي انديشه
[1] اين مقدمه را حضرت استاد مدظله به شكل جداگانه در درس قبل مطرح نكرده بودند.
[2] لابشرط يعني چيزي كه نسبت به وجود و هستي چيزي و نيستي آن بي تفاوت است .
[3] تاريخ فلسفه ويل دورانت، ترجمه عباس زرياب، ج 1، ص 212
اسم الکتاب : درسهايي از نهج البلاغه المؤلف : منتظري، حسينعلي الجزء : 1 صفحة : 167