همى بوسيد روى چون گل او
همى بوئيد مشكين سنبل او
بناگه حرمله آن شوم گمراه
بديد آن ماه در آغوش آن شاه
بياض گردنش چون لمعه نور
بود رخشنده و پيداست از دور
سه پهلو تيرى آن مردود معبود
رهانيد از كمان كينهاش زود
قضا بدريد آن تير سه پهلو
شه و شهزاده را حلقوم و بازو
گلويش بردريد از گوش تا گوش
خوش الحان مرغ شه گرديد خاموش
تبسّم كرد بر رخسار بابش
كه شد از آن تبسّم دل كبابش
شهش خون از گلو بگرفت با چنگ
زمين ميكرد چون گلزار ارتنگ
همى گويد شريف ابن طاوس
خداوند خبر داراى ناموس
كه آن خون را شه دنيا و عقبى
بپاشيد اندر آن دم سوى بالا
پريد آن طوطى گلزار طوبى
ز دست شاه بر دامان زهرا
ز تيغ تيز آن قوم ستمگر
نه اكبر ماند بهر شه نه اصغر
چو شد آن نوگل مشكين كلاله[1]
حرم را شد ز خون دل باغ لاله
بياورد آن شه لب تشنگانش
بخوابانيد نزد كشتگانش
به گفت اى داور بالا و پستى
كم از يك ذرّه پيشت ملك هستى
[1] كلاله: موى و زلف.