آغاز جنگ
(1)
چو كرد آن عشق مست آهنين چنگ
ز برق تيغ روشن آتش جنگ
به كار افتاد تيغ و نيزه و تير
دبير چرخ را گم گشت تدبير
كراران عرب، در تركتازى
به جان بازى دليران حجازى
كمان زد عطسه اندر كوس جانان
كه صبر آريد در آماج پيكان
سوى جنّت در آن مغلوبه ناگاه
شدى پنجاه كس، از لشكر شاه
توبت و انابت حرّ و شهادت او
(2)
در آن هنگامه اوس بن مهاجر
كه بود آن روز در آن وقعه حاضر
همى گويد كه در آن رزم و پيكار
كه تنگ آمد ابر نام آوران كار
گذشتم بر حر آن سردار نامى
بديدم لرزد، اندامش تمامى
شگفت آمد مرا ز آن آهنين چنگ
گمان كردم كه خود ترسيده از جنگ
بدو گفتم اميرا اين چه حال است؟
بگفت اين جا نه جاى اين مقال است
كه خود مىبينم از اين چشم روشن
وجود جنّت و دوزخ معيّن
وراندازندم ار پيكر در آذر
به جز جنّت نخواهم، چيز ديگر
چو عشقش كرد غارت از تن آن دل
نمودش پاك از آلايش گل