غرض از معرفتبافى دل من
بخون آلوده اين مشت گل من
خرد را پا كشيده اندر اين كار
شكايت بردمش از دل به ناچار
كه دل آتش فكنده در وجودم
همى سوزم هويدا نيست دودم
گهى خواهد وطن از بهر آرام
گهى شيدا شود بهر دل آرام
گهى تفريق عشق و عقل خواهد
گهى سرّ عيان و نقل خواهد
علاجى كن سر سودائيم را
دل ديوانه هر جائيم را
نفس را چون نسيم صبحگاهى
نمايان شد سپيدى از سياهى
مرا فرمود عقل دور انديش
كه اى بيچاره گمگشته از خويش
به آنجائى كه جان بگرفته مأوى
وطن را دادن يقين باشد در آنجا
پس آنكه كه گفت كارى شيداى ناكام
كمال عقل را عشق آمده نام
شد از اين داورى دل در تلاطم
ز حيرت كرد دست و پاى خود گم
زبان از گفتگو گرديد الكن
ببست از گفتن ذوقى بيانا
چو سرگردانيم گرديد حاصل
سروش غيبيم حلّ كرد مشكل
وطن بنمود با صد لطف و تشويق
حديث عقل و عشقم كرد تحقيق
در معنى در اين هنگامهام سفت
بگوش دل نهانى اين سخن گفت
فضاى حلق ميدان زبانست
تماشاى دل اندر لا مكان است
وطن مهر على باشد مسلّم
بهر جايى كه خواهى باش بىغم