بهگفت اى از دو عالم برگزيده
نبى را جان، على را نور ديده
بحقّ جدّ و باب اى جان جانان
به زهراى بتول آن شاه نسوان
تكلّم كن به من اى شاه عشاق
كه هستم بر كلامت سخت مشتاق
بفرمودش كه من سبط رسولم
على را جان، جگربند بتوليم
در افشان شد چون آن لعل گهربار
نماز آورد آن شه را دگر بار
بگفت اى داده سر در راه امّت
شفاعت كن مرا اندر قيامت
بدو فرمود آن شاه شفاعت
كه دينت را بسى باشد شناعت
درآ در دين جدّ، و بابم اين دم
به روز حشر، با ما باش همدم
بفرمان شه دنيا و عقبى
مسلمان گشت آن مرد نصارى
شد از اسلام آن مرد اندر آن دم
روان عيسوى شادان و خرّم
چو صبح از اين سپهر كينه آرا
رخ خونين خور گشت آشكارا
يكى از آن سپاه كينه پرواز
به پاى دير آمد داد آواز
كه ده واپس تو آن سر را كه ايدر
بود وقت رحيل مير و لشكر
فرود آمد ز دير آن تازه ايمان
به دست او سر شاه شهيدان
بداد آن سر به دست قوم خونخوار
به جاى خويشتن شد راهب زار