مر اين قربانى از آل رسول است
يقين دارم بدرگاهت قبول است
هزاران شكرت اى داراى افلاك
كه در راه تو افتادند بر خاك
سرم پامال آن صبر آفرين باد
كه كنده صبر را از بيخ و بنياد
بناى صبر را ويرانه كرده
عقول عشره را ديوانه كرده
همه خرد و بزرگ از آل حيدر
گرفته نعش شاه خويش در بر
سكينه دختر آن شاه لولاك
ز جزع ديده مرجان ريخت تر خاك
همى گفت اى شه با شوكت و فرّ
تو را سر رفت و ما را افسر از سر
دمى برخيز! و حال كودكان بين!
اسير و دستگير كوفيان بين!
همه جور و ستمهائى كه بردى
به جسم بىسر بابا شمردى
بناگه از سپاه كينهپرور
بپا شد شور و رستاخيز ديگر
چو سيل كوهكن بر مقتل شاه
روا نشد جمعى از آن قوم گمراه
به رنج و زحمت افزون ز تعداد
به كعب نيزه آن قوم زنازاد
دوباره جان ز جسم شاه بىسر
جدا كردند آن قوم ستمگر
ز جسم شه نمودند آن حرم دور
كز آن غم زخم دلشان گشت ناسور
همى گفتند هنگام سواريست
بپايان رفت عزّت گاه خواريست
خديو بانوان آل اطهار
سوار اشتران گشتند ناچار
به ره افتاد چون آن رشته درّ
مخالف زد نواى بانك اشتر