چو نيمه شب شد از بهر عبادت
ز جا برخاست آن نيكو سعادت
سنا برقى بديد از مطبخ خويش
شد از آن روشنائى، زن به تشويش
كه اين برق از چه؟ اين آتش چه باشد؟
در اين كاشانه آتش زن كه باشد؟
كه زد اين آتش سوزان بجانم
كه افكنده شرر در خانمانم
به ديد آن روشنائى از تنورش
فكنده حق در آن تنّور نورش
دگر مرغان چندى ديد آنجا
پر اندر پر همه پروانه آسا
بطوف كعبه نور قيامت
شده پر سوز آن شمع امامت
تعجّب كرد آن سرو، دلارا
ز سرّ آيه آنست نارا
سروش غيب با صد ناله و آه
بگفتش لا تخف إنّى أنا اللَّه
به خاطر آمدم شعرى ز استاد
كه اندر معرفت داد سخن داد
روا باشد أنا الحق از درختى
چرا نبود روا از نيك بختى
مر آن زن را تحيّر برد از هوش
ولى بر جاى بودش ديده و گوش
به ناگه ديد از چرخ معظّم
فرود آمد زنى با قامت خم
زنانى چند اندر خدمت او
همه هم ناله اندر محنت او
نظر بر سوى آن تنوّر بگماشت
سر ببريده پر نور، برداشت
منوّر گشت آن كاشانه ز آن سر
بدو فرمود كه اى مظلوم مادر!