اسم الکتاب : تسلیة العباد در ترجمه مُسکن الفؤاد المؤلف : شهید ثانی الجزء : 1 صفحة : 118
پيس و زمينگير بود و دو شق تن او را ناخوشى فلج فرا گرفته و
گوشت بدن او به علت جذام فرو ريخته بود و مىگفت:
«الحمد لله الذى
عافانى مما ابتلى كثيرا من خلقه»
«حمد و ستايش مر خدائى
را كه عافيت بخشيده است مرا از آنچه بسيارى از خلق خود را به آن مبتلا فرموده
است.» آن حضرت فرمود:
«يا هذا و اىّ شيء من
البلاء اراه مصروفا عنك.»
: «اى مرد! كدام بلاست
كه منصرف از تو توانم ديد؟» گفت:
«يا روح الله انا خير
ممن لم يجعل الله في قلبه ما جعل في قلبى من معرفته»
«اى روح الله! من بهترم
از آنكه قرار نداده است خداى در دل او آنچه قرار داده است در دل من از شناسايى
خود.» فرمود:
«صدقت هات يدك.»
: «راست گفتى و دست خود
را به من بده.» دست خود را به آن حضرت داد و ناگاه مردى شد از همه مردم خوشروىتر
[و] افزونترشان در اندام هيأت. خداوند توانا امراض او را زائل فرمود و برخاسته
التزام صحبت آن حضرت را اختيار نمود و در خدمتش به بندگى خداى عز و جل مىپرداخت.[1] و بعضى از
ايشان روايت كردهاند كه در بدايت مسافرت خود، قصد عبّادان كردم و مردى نابينا
ديدم كه جذام و جنون داشت و بر زمين افتاده، مورچگان گوشت بدنش را مىخوردند، سر
او را از زمين برگرفتم و در كنار خود گذاشتم و با او تكلم نمودم. افاقه در ضعف
حالش به هم رسيد و گفت: كيست اين بو الفضول كه ميانه من و پروردگارم داخل شده است؟
قسم به حق خداى كه اگر مرا وجب وجب پاره پاره كند، او را زمن، جز دوستى نيفرايد.
و پاى يكى از آنها به
واسطه آكله[2] از زانو قطع
شد، پس گفت «الحمد لله الذى أخذ منى واحدة و ترك ثلاثا و عزّتك لان اخذت لقد ابقيت
و لئن كنت ابتليت لقد عافيت.»:
«خداوند را ستايش كه يكى
را از من باز گرفت و سه را باقى گذاشت. قسم به عزت و جلال تو كه هر آينه اگر
گرفتى، باقى گذاشتى و اگر گرفتار نمودى، عافيت ارزانى داشتى.» و ذكر خويش را ترك
نكرد تا شب را به پايان رسانيد.
مترجم گويد كه اين كلمات
را قاضى شمس الدين ابن خلكان به تغيير اندكى به عروة بن