سرمه ديده جهان بينم
تا بود گرد خاك پاى تو باد
گر همه رأى تو فناى من است
كار من بر مراد رأى تو باد
شد دلم ذرهوار در هوست
دلم اين ذره در هواى تو باد[1]
هم چنين ناله برمىآورند كه:
كرديم عاقبت وطن اندر ديار عشق
خورديم آب بيخودى از جويبار عشق
مستان عشق را به صبوحى چه حاجت است
زيرا كه دردسر نرساند خمار عشق
سى سال لاف زدم تا سحر گهى
وا شد دلم چو گل زنسيم بهار عشق
فارغ شود زدرد سر عقل فلسفى
يك جرعه گر كشد زمى خوشگوار عشق
در دامن مراد نبينى گل مراد
بىترك خواب راحت و بىنيش خار عشق
هركس كه يافت آگهى از سر عاشقى
وحدت صفت كند سر و جان را نثار عشق[2]
اين جهان و آن جهان و هرچه هست
عاشقان را روى معشوق است وبس
گر نباشد قبله عالم مرا
قبله من كوى معشوق است و بس[3]
[1] -خواجه عبدالله انصارى.
[2] -وحدت كرمانشاهى.
[3] -مناجات، خواجه عبدالله انصارى.