اسم الکتاب : توبه آغوش رحمت المؤلف : انصاريان، حسين الجزء : 1 صفحة : 218
اين خانه برسيد كه دست بر آتش گذاشته، آمدند
و ديدند دستش سوخته[1].
پورياى ولى و مبارزه با نفس
پورياى ولى مردى بود قوى، قدرتمند و معروف. با تمام پهلوانان معروف
زمان كشتى گرفت و پشت همه را به خاك رسانيد.
زمانى كه به اصفهان رسيد با پهلوانان اصفهان هم كشتى گرفت و همه را
به خاك انداخت، از پهلوانان شهر درخواست كرد بازوبند پهلوانى مرا مهر كنيد، همه
مهر كردند جز رييس پهلوانان شهر كه با پوريا هنوز كشتى نگرفته بود، گفت: من با
پوريا كشتى مىگيرم اگر پشتم را به خاك رسانيد بازوبندش را مهر مىكنم. قرار كشتى
را روز جمعه در ميدان عالىقاپو گذاشتند تا مردم جاى تماشاى آن كشتى كم نظير را
داشته باشند.
پوريا شب جمعه پيرزنى را ديد حلوا خير مىكند و با لحنى ملتمسانه
مىگويد: از اين حلوا بخوريد و دعا كنيد خداوند حاجت مرا بدهد.
پوريا پرسيد: مادرم حاجت تو چيست؟ گفت: پسرم در رأس پهلوانان اين شهر
است، بناست فردا با پورياى ولى كشتى بگيرد، او نانآور من و زن و فرزند خود است،
اقوامى داريم كه به آنها هم كمك مىكند، مىترسم با شكست او حقوقش قطع شود و معيشت
ما دچار سختى و مضيقه گردد!
پورياى ولى همان وقت نيت كرد به جاى آنكه پشت پهلوان معروف اصفهان را
به خاك برساند، پشت نفس را به خاك اندازد، بر اين نيت بود تا با آن كشتىگير روبرو
شد، وقتى به هم پيچيدند، ديد با يك ضربه مىتواند او را به خاك اندازد ولى به
صورتى كشتى گرفت كه پشتش به خاك رسيد تا نان جمعى قطع نشود، و علاوه دل آن پيرزن
شاد گردد، و خود هم نصيبى از رحمت خدا
[1] - قصص راوندى: 183، حديث 222؛ بحار الأنوار: 67/
387، باب 59، حديث 52.
اسم الکتاب : توبه آغوش رحمت المؤلف : انصاريان، حسين الجزء : 1 صفحة : 218