اسم الکتاب : توبه آغوش رحمت المؤلف : انصاريان، حسين الجزء : 1 صفحة : 183
گفتم: بيا به خانهى من كار كن، گفت: اول
اجرتم را معين كن سپس مرا براى كار ببر. گفتم: يك درهم مىدهم، گفت: بىمانع است،
همراهم آمد تا غروب كار كرد، ديدم به اندازهى دو نفر كار كرده، خواستم از يك درهم
بيشتر بدهم قبول نكرد، گفت: بيشتر نمىخواهم، روز بعد دنبالش رفتم او را نيافتم،
از حالش جويا شدم گفتند: جز روز شنبه كار نمىكند.
روز شنبه اول وقت نزديك همان مسجدى كه در ابتداى كار او را ديده بودم
ملاقاتش كردم، او را به منزل بردم مشغول بنايى شد، گويى از غيب به او مدد مىرسيد.
چون وقت نماز شد، دست و پايش را شست و مشغول نماز واجب شد، پس از نماز كار را
ادامه داد تا غروب آفتاب رسيد، مزدش را دادم رفت، چون ديوار خانه تمام نشده بود
صبر كردم تا شنبهى ديگر به دنبالش بروم، شنبه رفتم او را نيافتم، از او جويا شدم
گفتند، دو سه روزى است بيمار شده، از منزلش جويا شدم، محلى كهنه و خراب را به من
آدرس دادند، به آن محل رفتم، ديدم در بستر افتاده به بالينش نشستم و سرش را به
دامن گرفتم، ديده باز كرد و پرسيد: تو كيستى؟ گفتم: مردى هستم كه دو روز برايم كار
كردى، عبد اللَّه بصرى مىباشم، گفت: تو را شناختم، آيا تو هم علاقه دارى مرا
بشناسى؟ گفتم:
آرى، بگو كيستى؟
گفت: من قاسم پسر هارون الرشيد هستم!
تا خود را معرفى كرد از جا برخاستم و بر خود لرزيدم، رنگ از صورتم
پريد، گفتم: اگر هارون بفهمد فرزندش در خانهى من عملگى كرده مرا به سياست سختى
دچار مىكند و دستور تخريب خانهام را مىدهد. قاسم فهميد دچار وحشت شديد شدهام،
گفت: نترس و وحشت نكن، من تا به حال خود را به كسى معرفى نكردهام، اكنون هم اگر
آثار مردن در خود نمىديدم حاضر به معرفى خود نبودم، مرا از تو خواهشى است، هرگاه
دنيا را وداع كردم، اين بيل و زنبيل
اسم الکتاب : توبه آغوش رحمت المؤلف : انصاريان، حسين الجزء : 1 صفحة : 183