ممكن است كسانى ضرورت اخلاق و علم اخلاق و نياز به آن را بپذيرند،
اما عافيتطلبانه چنين بينديشند كه براى رسيدن به اهداف اخلاقى، توسل به دين كافى
است و ديگر نيازى به مباحث نظرى و بنيادى فلسفه اخلاق نيست. اما بايد گفت نه علم
اخلاق به تنهايى ما را از فلسفه اخلاق بىنياز مىكند و نه پيروى از دين. زيرا:
1. كنجكاوى انسان سبب مىشود كه پرسشهايى در باره اخلاق براى او
مطرح شود كه براى پاسخگويى به آنها به مباحث فلسفى در فلسفه اخلاق نياز است. برخى
از اين پرسشها در بخش مسايل فلسفه اخلاق گذشت.
2. در عمل به قواعد و احكام اخلاقى مشكلات و تعارضهايى بروز مىكند
كه حل آن مشكلات و ارائه مبنايى براى رفع اين تعارضها بر عهده فلسفه اخلاق است.
نمونههايى از اين مشكلات و تعارضها در ابتداى فصل مثال زده شد.
3. ارائه چارچوب و مبانى و پايههاى يك نظام اخلاقى منسجم، منوط به
انديشهورزىها و دقتهاى نظرى در فلسفه اخلاق است. زيرا حتى اگر ما دستورها و
قواعد اخلاقى را از دين دريافت كنيم، براى تنظيم آنها در يك نظام هماهنگ اخلاقى،
نيازمند فلسفه اخلاق هستيم.
4. براى دفاع از آموزههاى اخلاقى و پاسخگويى به شبهات مطرح شده در
باره مفاهيم، مبانى و مسايل اخلاقى نيازمند مبنايى صحيح و استوار هستيم كه تنها با
ژرفنگرى محققانه در فلسفه اخلاق بهدست مىآيد.
همه اين وجوه بيانگر نياز شديد ما به فلسفه اخلاق است، به ويژه كه با
پيچيدهترشدن روابط انسانى در جوامع بشرى، مسايل جديدى پديد مىآيد كه پاسخ آنها
را بايد از فلسفه اخلاق جست و اين امر، ضرورت پرداختن به اين دانش را دو چندان
مىكند.
براى بهدست آوردن حكم اخلاقىِ اعمالى چون شبيهسازى و قتل ترحمى، و
نيز براى