اسم الکتاب : فلسفه اخلاق المؤلف : جمعى از نويسندگان الجزء : 1 صفحة : 152
بر ضد آن برپا مىدارم. از ديدگاه من،
مسيحيت نهايىترين صورتِ تصورپذير تباهى است، ...
من مسيحيت را نفرين و لعنتى عظيم مىنامم. ... آن را تنها داغ ننگ
جاويد بشريت مىنامم.[1]
كارل ماركس نيز در مخالفت با مسيحيت مىگويد:
اصول اجتماعى مسيحيت جبران تمام فضاحتها را به آن دنيا موكول مىكند
و بدين ترتيب ادامه آنها را در اين دنيا به عنوان جزاى گناه اوليه يا تحميل شده
خداوند براى آزمون بندگان خود توجيه مىكند. اصول اجتماعىمسيحيت، بى غيرتى،
حقارت، فرمانبردارى، فروتنى و خلاصه تمام صفات پست را وعظ مىكند.[2]
دسته دوم از مدافعان اين ديدگاه كسانى هستند كه دين را امرى كاملًا
فردى مىدانند و بر اين باورند كه دين فقط رابطه ميان انسان با خدا را تبيين
مىكند، اما اخلاق مسئلهاى كاملًا اجتماعى و بيانگر روابط اجتماعى ميان آدميان با
يكديگر است. اين دسته، دين و اخلاق را نه تنها از حيث قلمرو، مستقل از يكديگر
مىدانند كه از نظر هدف نيز ميان آنها هيچگونه وجه مشتركى نمىشناسند. از نظر
آنان هدف دين، خداگونه كردن آدميان است و هدف اخلاق، تصحيح روابط اجتماعى آدميان
با يكديگر.
دسته سوم از مدافعان اين ديدگاه كسانى هستند كه ميان دين و اخلاق از
نظر مرتبه تعالى تفكيك قائل مىشوند؛ به اين صورت كه مرتبه اخلاق را فروتر از
مرتبه دين- كه مرتبه ايمان است- به حساب آورده، مىگويند اخلاق به اين دليل كه در
بند مصلحت انديشىهاى عقلانى است، از ايمان كه به معناى اطاعت بىچون و چرا از
خداوند و رهايى از بند عقل است، پايينتر است و كسى كه در مرتبه اخلاق باشد و به
آن قناعت ورزد، هرگز نمىتواند پا به مرتبه ايمان