تا كنون در هيچ يك از روايات اسلامى اين
قصّه را منسوب به يحيى بن زكرّيا نيافتهام، ظاهراً مأخذ آن داستان ذيل است:
فَقَالَ الْيَاسُ لَهُمْ يَا بَنى اسْرَائيلَ انِّى ارَاكُمْ منْ نَفْسى عَجَباً
قَالُوا نَعَمْ فَصَاحَ صَيْحَةً عَظيمَةً فَارْتَعَبَ قُلُوبُهُمْ منْ خَوْف
الصَّيْحَة فَهَمَّ الْمَلكُ بقَتْله فَهَرَبَ عَلَى وَجْهه حَتَّى وَصَلَ الَى
جَبَل وَ تَوَرَّعَ منْهُمْ فَبَعَثُوا فى طَلَبه فَلَمَّا قَرُبُوا منْه
انْفَتَحَ الْجَبَلُ وَ دَخَلَ فى بَطْنه وَ كَلَّمَهُ الْجَبلُ وَ قَالَ ايها (ظ:
ايه، ائْت) الْيَاسُ فى مَسْكَنكَ وَ مَأْوَاكَ. قصص الانبياء از محمد بن عبد الله
كسايى، طبع ليدن. 1922، ص 244 (الياس روزى گفت اى بنى اسرائيل من كارى شگفت از خود
به شما نمايم. گفتند آرى. الياس فريادى سخت و بلند بر كشيد كه از بيم آن دلهاى
اسرائيليان به ترس افتاد.
پادشاه به قتل او همت بست و او بگريخت و به راه خود رفت تا به كوهى
رسيد و از آنها پرهيز جست. در پى او فرستادند و چون به نزديك او رسيدند كوه دهان باز
كرد و الياس به درون كوه رفت و كوه با او در سخن آمد كه اى الياس در منزل و
پناهگاه خود در آى.) مطابق روايات ديگر الياس بر اسبى آتشين نشست و به جمع فرشتگان
پيوست. تفسير طبرى، طبع مصر، ج 23، ص 54. ظاهراً مولانا داستان يحيى و الياس را به
هم آميخته است.
ص 727 شرح مثنوى]
[مادح خود را خفيف و خوار ساز/ «مدح» باشد در حقيقت همچو «قتل»]
145-
«او
چو بيند خلق را سر مست خويش
از تكبّر مىرود از دست خويش
او نداند كه هزاران را چو او
ديو افكنده است اندر آب جو
... حضرت رسول اكرم ( 6)
تمجيد و مدح را هرگز نمىپسنديد.