(فتوح الشام، طبع مصر، ج 1 ص 54) و بىگمان همين روايت است كه از
گفته ابو سعيد ابى الخير، با حذف كرامتهاى عمر و نوعى از اختصار، در اسرار التوحيد
نقل شده و ما آن را در مآخذ قصص و تمثيلات مثنوى (ص 17) [در همين رديف، 109، آمده
است.] به عنوان مأخذ اين حكايت آوردهايم.
[ص 491 شرح مثنوى]
[1] - او( حاتم اصمّ، از بزرگان و مشايخ متصوفّه) وارد
مدينه شد و مورد استقبال مردم قرار گرفت. پرسيد اينجا كجاست؟ گفتند شهر رسول خدا6 است.
پرسيد كاخ حكومتش كجا بوده است؟
مىخواهم در آنجا نماز بگزارم. گفتند پيامبر6 كاخى نداشت. آن حضرت در خانهاى
محقّر مىزيست. پرسيد كاخهاى حكومت خلفاى پيامبر كجاست؟ گفتند ايشان هم مانند
پيامبر در خانههاى محقّر به سر مىبرند.
[2] - قيصر روم يك نفر از نصرانيان را كه نامش طليعة بن
ماران بود خواست و به او گفت از نظر مالى تأمين خواهى شد به شرط آن كه سريعاً به
يثرب بروى و عمر را به قتل رسانى. وى پذيرفت و با آمادگى كامل حركت كرد تا وارد
مدينه شد و در كمين نشست. هنگامى كه خليفه براى رسيدگى به امور مالى و مستغلات
يتيمان بيرون آمده بود نصرانى در تعقيبش بالاى درخت بزرگى رفت و خود را لا به لاى
برگها استتار كرد اتفاقاً خليفه به همان درخت نزديك شد. سنگى را زير سر گذاشت و به
پشت خوابيد. نصرانى خواست از فرصت استفاده كند. ناگهان شير درندهاى از بيابان سر
رسيد و شروع كرد دور خليفه گرديدن و به احترام پاهايش را ليسيدن! هاتفى ندا در داد
اى عمر چون به عدل پرداختى اين چنين در امانى. خليفه كه بيدار شد شير هم آنجا را
ترك كرد.
نصرانى( كه سخت تحت تأثير قرار
گرفته بود) خود را به دامن خليفه انداخت.
دستهايش را بوسيد و گفت پدر و
مادرم فداى تو باد چگونه انسانى هستى كه درندگان از تو حفاظت مىكنند و فرشتگان از
تو تعريف و جنيان تو را مىشناسند. آن گاه خود را معرفى كرد و علت آمدنش را به
مدينه گفت و سپس به دست وى اسلام آورد.