مأخذ اين قصه حكايتى است كه در سراسر التوحيد، چاپ تهران، به اهتمام
دكتر صفا، ص 372 مىتوان يافت.
شيخ ما گفت كه كلب الرّوم رسولى فرستاد به عمر- چون در آمد سراى او
طلب كرد. نشانش دادند. او با خود مىگفت كه اين چگونه خليفه است كه مرا نزديك او
فرستادهاند؟ چون در سراى او بيافت او را عجب آمد. پرسيد از حاضران، گفتند به
گورستان رفته است. بر اثر او برفت. او را ديد در گورستان به ميان ريگ فرو شده و به
خويشتن افتاده. پس رسول گفت حكم كردى و داد دادى لا جرم ايمن و خوش نشستهاى و ملك
ما حكم كرد و داد نكرد و پاسبان بر بام كرد و ايمن نخفت.
و نظير آن اين حكايت است كه در محاضرات الادباء، تأليف ابو القاسم
حسين بن محمد راغب، چاپ مصر، جلد 1، ص 164 نقل شده است:
و ظاهراً گفت و گوى رسول با مردم مدينه (گفت و كو قصر خليفهاى حشم
... الخ) مأخوذ باشد از حكايت حاتم اصم و مسافرت او به مدينه كه در احياء العلوم،
ج 1، ص 50
[1] - هنگامى كه مرزبان به قصد ملاقات با عمر وارد(
مدينه) شد و در خانه وى را زد به او گفتند اول وقت از خانه بيرون رفته است. ديگران
هم كه وى را مىخواستند همين را مىشنيدند كه وى قبلًا از اينجا عبور كرده است.
مرزبان كه انتظار چنين چيزى نداشت خليفه وقت در چشمش حقير آمد. سرانجام وى را در
گوشه مسجدى يافت. او در خواب فرو رفته بود. كمى بعد سر از خواب برداشت. مرزبان بر
خلاف تصور قبلى با ديدنش تحت تأثير هيبت و عظمت وى قرار گرفت و گفت به خدا سوگند
يك فرمانرواى محبوب اين چنين است. نه به محافظ نياز دارد و نه به نيروى پشتيبانى!