من به وقت كودكى حكايتى در كتابى خواندم كه شيخى را وقت نزع تنگ در
رسيد.
مريدان و معتقدان گرد او آمدند. درخواست مىكردند كه شهادت بگويد لا
اله الا اللّه. او روى از ايشان بگردانيد. آن سوى رفتند. تلقين مىكردند. روى از
ايشان اين سو گردانيد.
چون الحاح كردند و لابه كردند گفت نمىگويم. غريو و فرياد از ميان
مريدان برآمد كه آه اصل خود اين ساعت است. اين چه واقعه است و اين چه تاريكى! پس
حال ما چه خواهد بودن به خدا. زارى و نفير برداشتند. شيخ با خود آمد گفت چه واقعه
است؟ شما را چه بوده است؟ حال باز گفتند. گفت ما را از اين خبر نيست. اما شيطان
آمده بود قدحى يخ آب پيش من مىجنبانيد. مىگفت تشنهاى؟ مىگفتم آرى. گفت خداى را
همباز بگو تا بدهمت. من از او روى بگردانيدم. او بدين سو آمد. همچنين گفت روى از
او بگردانيدم.
شرح بحر العلوم، ج 6، ص 195، المنهج القوى، ج 6، ص 478 و با مختصر
تفاوت منسوب است به على بن الحسين- 7- محاضرات راغب، چاپ مصر، 1326، ج
1، ص 215. [ص 215 احاديث مثنوى]
[1] - دنيا يك لاشه متعفن است و كسانى طالبش هستند كه
خلق و خوى سگ دارند.