كردى. يكى را فرزندى آمد و هيچ نداشت. گفت
به نزديك او رفتم. بيامد و از هر كسى سؤال كرد و هيچ فتوحى نبود. مرا بر سر قبرى
برد و بنشست و گفت خداى بر تو رحمت كناد! تو بودى كه اندوه درويشان بردى و هر چه
بايستى مىدادى. امروز براى كودك اين مرد بسيار جهد كردم هيچ فتوحى نبود. پس
برخاست و دينارى داشت. بدو نيم كرد و نيمى به من داد و گفت اين تو را وام دادم تا
چيزى پيدا آيد. و اين مرد را محتسب گفتندى. گفت فراستدم و كار كودك بساختم. محتسب
آن شب مرده را به خواب ديد كه گفت هر چه گفتى شنيدم امروز، ليكن ما را در خواب
دستورى نيست. اكنون به خانه من رو و كودكان مرا بگوى تا آنجا كه آتش دان است
بكنند. و پانصد دينار زر آنجا است به آن مرد دهند كه او را كودك آمده. محتسب ديگر
روز برفت و چنان كه ديده بود بكرد پانصد دينار يافت.
فرزندان او را گفت خواب مرا حكمى نيست. اين زر ملك شماست برگيريد.
گفتند كه او كه مرده است سخاوت مىكند ما كه زندهايم بخيلى كنيم رو بدان مرده ده.
چنان كه گفته است. محتسب نزد آن مرد برد و آن مرد يك دينار برگرفت و دو نيم كرد و
يكى نيمه عوض وام به او داد و گفت ديگر به درويشان ده كه مرا حاجت بيش از اين
نبود.
قصص الانبياء ثعلبى، ص 174، تفسير ابو الفتوح، ج 1، ص 124، رساله
قشيريه، ص 41 [ص 214 قصص مثنوى]
[1] - حضرت موسى( در كوه طور) بر اثر تجلى نور خداوندى
از حال رفت. وقتى به هوش آمد به مدت چهل شبانه روز( همان جا) ماند. آن گاه به سوى
قومش باز گشت. در مراجعت هر كس چهره نورانى آن حضرت را مىديد آنچنان مجذوب مىشد
كه جان مىسپرد. به همين جهت مدتها چهره خود را با نقاب مىپوشانيد از ترس اين كه
مبادا كسى از آن همه نورانيت چهرهاش جان خود را از دست بدهد!