responsiveMenu
صيغة PDF شهادة الفهرست
   ««الصفحة الأولى    «الصفحة السابقة
   الجزء :
الصفحة التالیة»    الصفحة الأخيرة»»   
   ««اول    «قبلی
   الجزء :
بعدی»    آخر»»   
اسم الکتاب : احاديث و قصص مثنوى المؤلف : فروزانفر، بديع الزمان    الجزء : 1  صفحة : 503

اغَيِّرُ عَن اللَّه تَعَالَى وَ انَا الآنَ اغَيِّرُ عَن شُرطىٍ فَقَالَ المُعتَضدُ مَا حَاجَتُكَ فَقُلتُ يَا اميرَ المُؤمنينَ تَأمَر باخرَاجى سَالماً فَامَرَ لَهُ بذَلكَ وَ خَرَجَ الَى البَصرَة[1]. احياء العلوم، ج 2، ص 247 [ص 187 قصص مثنوى‌]


[1] - ابو الحسين نورى اخلاقاً مردى بود كه در كار ديگران دخالت نمى‌كرد. و از چيزى كه به او ربطى نداشت نمى‌پرسيد. و در پى چيزى كه به آن نياز نداشت نمى‌گرديد. در عين حال اگر عمل منكرى مى‌ديد تا پاى جان با آن مبارزه مى‌كرد.

يك روز براى تطهير به مشرعه زغال فروشان رفته بود. ناگهان چشمش به قايقى افتاد كه حامل سى خمره است. روى خمره‌ها با قير نوشته شده بود لَطَف(: اهدايى). آن را خواند ولى معنايش را نمى‌دانست. وى در تجارت و معاملات نيز چنين كلمه‌اى نشنيده بود. از قايق ران پرسيد در اين خمره‌ها چيست؟ گفت هر چه هست به شما مربوط نيست. به كار خودت برس. وى از چنين عكس العملى كنجكاوتر شد و گفت دوست دارم بدانم داخل خمره‌ها چيست؟ گفت چه صوفى فضولى هستى؟ اينها شراب است و براى معتضد( خليفه عباسى) برده مى‌شود تا مجلسش رونق گيرد. نورى( با ناباورى) پرسيد راست مى‌گويى واقعاً شراب است؟ گفت آرى. گفت دلم مى‌خواهد آن بيل را به من بدهى. قايق ران در حالى كه از وى به خشم آمده بود به پسرش گفت بيل را به او بده ببينم با آن چه مى‌كند؟

وقتى بيل به دستش رسيد از قايق بالا رفت و شروع كرد به شكستن خمره‌ها. فقط يكى از آنها را سالم گذاشت. قايق ران فرياد زد و كمك خواست. در اين موقع نگهبان پل كه نامش ابن بشر افلح بود سر رسيد. او را دستگير كرد و به دربار خليفه برد. حاضران شك نداشتند كه ديگر كار ابو الحسين نورى ساخته است. براى اين كه مى‌دانستند شمشير خليفه از زبانش برنده‌تر است! نورى خود نقل مى‌كند وقتى داخل شدم خليفه را ديدم بر كرسى آهنى نشسته و گرزى را در دستش مى‌گرداند. مرا كه ديد گفت كيستى؟ گفتم محتسب! گفت چه كسى تو را به اين سمت منصوب كرده؟ گفتم اى امير مؤمنان همان كسى كه امامت را به تو داده اين سمت را نيز به من داده است. خليفه مدتى سرش را به پايين انداخت. سپس سر برداشت و گفت چه باعث شد كه دست به چنين كارى بزنى؟ گفتم دل سوزيم به تو باعث شد كه به اين كار دست بزنم و منكرى را از تو دور سازم. باز مدتى به فكر فرو رفت. آن گاه سر برداشت و گفت پس چرا يكى از آنها را نشكستى؟ گفتم اى خليفه اگر اجازه دهى علتش را مى‌گويم. گفت، بگو. گفتم انگيزه من در شكستن خمره‌هاى شراب جلب رضاى خداى سبحان بود. به همين جهت دلم از عظمت حق و هيبتش آن چنان لبريز شد كه احساس كردم ديگر جز از خدا از هيچ كس نمى‌ترسم. اما همين كه نوبت به شكستن آخرين خمره رسيد، غرور و تكبر به من دست داد. و با خود گفتم اين من هستم كه عليه كسى مثل خليفه برخاسته‌ام! ديگر آن حالت اخلاص برايم نمانده بود( بنا بر اين از شكستن آن منصرف شدم) و گر نه به جاى آن يك خمره اگر دنيايى خمره شراب بود همه را مى‌شكستم و برايم اهميتى نداشت. خليفه گفت برو كه آزادى و هم اكنون دستت را باز گذاشتم تا با هر منكرى كه مى‌خواهى مبارزه كنى. گفتم ولى من ديگر اين كار را نخواهم كرد.

زيرا انگيزه من در نهى از منكر چيز ديگرى شده است. من قبلًا براى خداى متعال با منكر مبارزه مى‌كردم ولى حالا بايد در اين كار مأمور حكومت باشم. خليفه گفت حال به چه نياز دارى؟ گفتم به اين كه دستور دهى مرا سالم از اينجا بيرون برند! خليفه پذيرفت و سرانجام( از بغداد) به سوى بصره خارج شدم.

اسم الکتاب : احاديث و قصص مثنوى المؤلف : فروزانفر، بديع الزمان    الجزء : 1  صفحة : 503
   ««الصفحة الأولى    «الصفحة السابقة
   الجزء :
الصفحة التالیة»    الصفحة الأخيرة»»   
   ««اول    «قبلی
   الجزء :
بعدی»    آخر»»   
صيغة PDF شهادة الفهرست