مأخذ آن حكايت ذيل است كه در فرائد السّلوك
نقل شده: آوردهاند كه وقتى مؤذنى كه از حلاوت آواز او در اذان آذان حقه شكر شكستى
و از لطافت صوت او در اداى بانگ نماز چشم بر گوش حسد بردى.
به شهر تفليس افتاد و به مؤذنى مسجدى موسوم گشت. و چنان شد كه هر وقت
كه بر سر مناره گفتى اللّه اكبر از حلاوت آواز و لطافت غُنّه و عذوبت لحن و طراوت
لهجه او هزار زنّار از نيمه مسيحيان بريده شدى. و هزار كس از كفار در دين اسلام
آمدى. اكابر كفار و اماثل ملاعين جمعيت ساختند و پادشاه را گفتند اگر اين مرد يك
سال در اين شهر اقامت كند و بانگ نماز دهد بر ملت عيسى هيچ جانور نماند جمله
مسلمان گردند. پادشاه اين مؤذن را خلعت فرمود و هزار دينار به وى داد و گفت از اين
شهر به موضعى ديگر نقل كن كه به سبب آواز تو فتنهاى ميان قوم قائم مىگردد. مؤذن زر
در قبض آورد و خلعت پوشيد و روى به مقام خويش نهاد. همسايه او مردى بود كه در جنب
آواز او شهيق حمار كه انَ أَنْكَرَ الْأَصْواتِ
لَصَوْتُ الْحَمِيرِ[2] خوبتر از الحان مزامير نمودى. و از الحان او در اذان مردم را جاى
تننا، تيّنن مصور شدى. اين مرد نيز به اميد خلعت و زر روزى به تفليس نهاد و در
همان مسجد مؤذن شد. به مدتى نزديك از كراهت آواز او آنان كه اسلام پذيرفته بودند
مرتد شدند و نزديك هزار مسلمان كافر شد. جماهير ائمه و اعيان اسلام به حضرت ملك
رفتند و گفتند اگر پادشاه اين مرد را دفع نكند مسلمانى به كلى برخيزد. پادشاه
همچنان او را هزار دينار بفرمود و تشريفى خاص و گفت به موضع خويش باز رو و ديگر
مؤذنى مكن كه ملت خويش تباه مىكنى و سر دل مردم سرد مىگردانى و وقع اسلام
مىبرى.
و ظاهراً مأخذ اين حكايت قصهاى است كه در ربيع الابرار، باب الدين
نقل شده است بدين گونه:
[3] - مستى بد صدايى را ديد كه اذان مىگويد.( با همه
مستى و بىخبرى از وى به خشم آمد) به زمينش زد و زير لگدش گرفت. عدهاى كه( در
محل) جمع شده بودند از وى پرسيدند چرا اين كار را مىكنى؟ گفت من به بد صدايى او
اعتراض ندارم اما مىگويم چنين اذانى بهانه به دست يهوديان و مسيحيان مىدهد( و
دشمن شاد كن است).