[1] - والبى نقل كرده است: كه مُلَوّح( پدر مجنون) و
برادران وى به بيابان رفتند تا مجنون را( كه از عشق ليلى آواره شده بود) پيدا كنند
و به قبيله و خانواده باز گردانند. وى شديداً لاغر، سوخته و استخوانى شده بود.
وقتى به او نزديك شدند ديدند كه روى تلّى از شن نشسته و با انگشتش روى زمين خط
مىكشد.
مجنون پدر و برادر را كه ديد پا
به فرار گذاشت. ملوّح صدايش كرد كجا مىروى؟
من پدرت هستم و اين، برادرت است.
برايت خبر خوش آوردهام و آن اين است كه بالأخره فلانى( پدرى كه مىخواستند دخترش
جايگزين ليلى شود) موافقت كرد كه دخترش را به ازدواج تو در آورد. در اين صورت تو
ديگر از بيابان گردى راحت مىشوى و به آرزويت مىرسى. نزدشان برو و با آنان انس
بگير. سپس ادامه داد اى قيس( مجنون)، از خدا بترس و مواظب باش كه اين همه تابع هوا
و هوس نشوى و با من نيز مخالفت نكن. من آرزو دارم فرزندم برتر و بالاتر از ديگران
باشد. ولى تو راه ديگرى در پيش گرفتهاى و به آرزوهاى من توجه ندارى.
كاش آن دختر را مىديدى كه چه قدر
جميل و زيباست. از طرف ديگر شنيدهام ليلى( همان كه تو عاشقش شدهاى) پهن بينى،
كوتاه قد، بر آمده چشم است و كبود و زشت. بهتر است ديگر يادش نكنى و بدانى كه در
ميان قبيله بهتر از آن دختر( كه برايت نامزد كردهايم) وجود ندارد.
مجنون وقتى اين همه عيبجويى را در
باره ليلى شنيد گفت: سخن چينان مىگويند ليلى كوتاه قد است،( ولى اين را بدانند
كه) اگر قد و قامت ليلى يك ذراع باشد و چشمانش بر آمده و بينىاش پهن به هر حال او
براى من بهترين و عزيزترين كس و( چه مىگويم) همه وجود من است!