بود. پنداشت كه او هم خر است. باز آمد. شير او
را تألفى واجب ديد تا استيناسى يافت.
پس شير در جست و او را بشكست و روباه را گفت من غسلى كنم و آن گاه دل
و گوش او را بخورم. كه معالجت اين علت بر اين سياقت مفيدتر باشد. چندان كه شير
برفت روباه دل و گوش خر بخورد. شير باز آمد. پرسيد كه دل و گوش كجا شد؟ گفت بقا
باد ملك را اگر او دل و گوش داشتى كه مركز عقل و محل سمع است، پس از آن كه صولت
مشاهده كرده دروغ من نشنودى و به خديعت من فريفته نشدى و به پاى خود به گور
نيامدى. كليله و دمنه، ص 219- 217 [ص 177 قصص مثنوى]