فرو رويد تا سوراخ بينى همه را بجوييد. و
سرهنگان در و بام حمام را گرفته. رباعى:
تا
در نرسد وعده هر كار كه هست
سودت
نكند يارى هر يار كه هست
تقدير
به هر قضاى ناچار كه هست
در
خاك كند هر دل بيدار كه هست
او در خلوتى در آمد. از ترس مىلرزيد كه نوبت به من خواهد رسيدن. و
سجده پياپى مىكرد و عهد مىكرد با خدا كه اگر اين بار خلاص يابم باقى همه عمر گرد
اين حركت نگردم. خدايا، بعد از اين دلاكى زنان نكنم. اقرار كردم به خدايى تو. اگر
اين بار از من دفع گردانى هرگز نصوح بدين گناه باز نگردد. در اين تضرع بود كه آواز
آمد كه همه را جستيم، نصوح را بخوانيد. بىهوش شد. به حق پيوست سرّش آواز آمد كه
يافته شد. گفتند لا حول در حق او گمان بد برديم. تا بيايد دختر ملك را بمالد كه
البته ماليدن او مىخواهد. نصوح را بخوانيد. نصوح گفت دست من امروز به كار نيست
درد زهَم گرفته است و تب! مقالات شمس، نسخه كتاب خانه، فاتح ورق 38 و ورق 84 و
بىگمان مأخذ روايت مولانا و شمس تبريز همان است كه در احياء علوم الدين نقل شده.
و ظاهراً نام نصوح در اين حكايت از قصه ديگر كه در كتاب رونق المجالس تأليف ابو
حفص عمر بن حسن نيشابورى نقل شده وارد گرديده است. اينك آن قصه:
كتاب رونق المجالس، طبع مطبعه منيريه مكه، ص 42 [ص 175 به بعد قصص
مثنوى]
[1] - مردى از بنى اسرائيل به نام نصوح بارها توبه
مىكرد و باز به سوى فساد، روى مىآورد. سرانجام از اين كار خويش پشيمان شد و رو
به بيابان نهاد. در حالى كه لباس را بر تن پاره مىكرد. و خاك بر سر خود مىريخت.
و مىگفت: چه قدر توبه كنم و باز( به گناه) برگردم. خدايا، اگر مانع از گناه من
نشوى وضع من همين است كه هست. ناگهان ندايى شنيد كه مىگويد اگر تو بارها معصيت
كنى در عوض من هم بارها تو را عفو مىكنم.