شنيدم من كه عزراييل جان سوز
به ايوان سليمان رفت، يك روز
جوانى پيش او ديدش نشسته
نظر بگشاد پيش او فرشته
چو او را ديد پيش او به در شد
جوان از بيم او زير و زبر شد
سليمان را چنان گفت آن جوان زود
كه فرمان ده كه تا باد اين زمان زود
مرا زين جايگه جايى برد دور
كه گشتم از نهيب مرد رنجور
سليمان گفت تا باد آن زمانش
برد از فارس تا هندوستانش
چو يك روزى به سر آمد از اين راز
به پيش تخت عزراييل شد باز
سليمان گفتش اى چون تيغ خون ريز
چرا كردى نظر سوى جوان، تيز
جوابش داد عزراييل آن گاه
كه فرمانم چنين آمد ز درگاه
كه او را تا سه روز از راه برگير
به هندوستانْش، جان ناگاه برگير
چو اينجا ديدمش ماندم در اين سوز
كه ز اينجا چون رود آن جا به سه روز
چو باد آورد در هندوستانش
شدم آنجا و كردم قبض، جانش
و مضمون اين حكايت در اين بيت عربى مندرج است:
اذَا مَا حمَامُ الْمَرْء كَانَ ببَلْدَةٍ
دَعَتْهُ الَيْهَا حَاجَةٌ فَيَطيرُ[1].
كه در ربيع الابرار باب الموت و ما يتّصل به پس از ذكر اين قصّه نقل شده است.
[ص 12 قصص مثنوى]
[حاجت ما گه فتد بر قتلگاه!]
77-
«گفت همين اكنون چه مىخواهى بخواه
گفت فرما باد را اى جان پناه
تا مرا ز اينجا به هندوستان برد
بو كه بنده كان طرف شد، جان برد
مناسب است با مضمون اين روايت: [1]
إذَا قَضَى اللَّهُ لعبد أنْ يَمُوتَ بأرْضٍ جَعَلَ لَهُ بها حَاجَةً[2].
كنوز الحقائق، ص 9 و با تفاوتى در صورت- جامع صغير، ج 1، ص 17
اذَا ارَادَ اللَّهُ قَبْضَ عَبْدٍ بارْضٍ جَعَلَ لَهُ فيهَا حَاجَةٌ
[3].
______________________________ [1]
قال رسول الله 6: إذَا قَضَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لرَجُلٍ أنْ يَمُوتَ بأرْضٍ جَعَلَ لَهُ بها حَاجَةً
. عوالياللآلي ج 1 ص 113 الفصل السابع
[1] - اگر مقرر شده باشد كه مرگ كسى در سرزمينى معيّن فرا برسد وى بدون اين كه خود متوجه باشد به همان جا مىشتابد( پرواز مىكند.)
[2] - وقتى در مشيّت خدا گذشت كه بندهاى در سرزمينى معيّن، جان سپارد به همان جا حاجتمندش مىكند.
[3] - وقتى خداوند قبض روح بندهاى را در زمينى اراده كرد به همان جا حاجتمندش مىكند.